ترجمه مقاله

سپیدروی

لغت‌نامه دهخدا

سپیدروی . [ س َ / س ِ ] (اِ مرکب ) قلعی را گویند و آن جوهری است که ظروف مس را بدان سفید کنند. (برهان ) (جهانگیری ) (انجمن آرا) : مشتری دلالت کند بر ارزیز و قلعی و سپیدروی . (التفهیم ). و دیگران گفته اند اگر قدح از سیم باشد یا از سپیدروی یا از آبگینه ... تا بشستن روی پاک شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || (ص مرکب ) کنایه از روشن روی و سرخ روی . (برهان ). اَغَرّ. (تاج المصادر بیهقی ). سپیدرو :
پیری رسید و موی سیاهت سپید شد
یار سپیدروی سیه موی را مخواه .

سوزنی .


رجوع به سپیدروی شود. || کنایه از نیک بخت . (برهان ). کنایه از مردم نیک بخت ، بخلاف سیاه روی ، و آن راسپیدکار نیز گویند. (انجمن آرا). سربلند. سرافراز :
او بقیامت سپیدروی نخیزد
زآنکه سیه بست بر قفای صفاهان .

خاقانی .


آدم ازاو ببرقع همت سپیدروی
شیطان از او بسیلی حرمان سیه قفا.

خاقانی .


رجوع به سپیدرو شود.
ترجمه مقاله