سگال
لغتنامه دهخدا
سگال . [س ِ ] (اِ) اندیشه و فکر. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). خیال و اندیشه . (غیاث ). اندیشه . (جهانگیری ).
- بدسگال ؛ بداندیش :
تو بیکاری و جان بکار اندر است
سر بدسگالت به دار اندر است .
ستم باد بر جان او ماه و سال
کجا بر تن تو شود بدسگال .
نصرت که دهد به بدسگالت
هر آنکه برافکند خران را.
شود با بزرگان چنین بدسگال .
تو نیکو روش باش تا بدسگال
بنقص تو گفتن نیابد مجال .
- جنگ سگال ؛ جنگ طلب :
به اقصای جهان از فزع تیغش هر روز
همی صلح سگالد دل هر جنگ سگالی .
- چاره سگال ؛ که مَخلَصی می جوید :
چو عاجز شود مرد چاره سگال
ز بیچارگی در گریزد بفال .
- مدیح سگال :
مرا برابر احسان او بود دو زبان
یکی مدیح سگال و یکی سپاسگزار.
رجوع به سکال شود.
|| سخن و گفتگو، چه بدسگال بدگو را گویند. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). سخن را گویند و بدسگال بدگو آمده . (جهانگیری ). || دشمنی وخصومت . (برهان ) (رشیدی ) (جهانگیری ). رجوع به سکال شود. || (نف ) خواننده و گوینده . (برهان ). گوینده . (رشیدی ).
- بدسگال ؛ بداندیش :
تو بیکاری و جان بکار اندر است
سر بدسگالت به دار اندر است .
فردوسی .
ستم باد بر جان او ماه و سال
کجا بر تن تو شود بدسگال .
فردوسی .
نصرت که دهد به بدسگالت
هر آنکه برافکند خران را.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 34).
شود با بزرگان چنین بدسگال .
نظامی .
تو نیکو روش باش تا بدسگال
بنقص تو گفتن نیابد مجال .
سعدی .
- جنگ سگال ؛ جنگ طلب :
به اقصای جهان از فزع تیغش هر روز
همی صلح سگالد دل هر جنگ سگالی .
فرخی .
- چاره سگال ؛ که مَخلَصی می جوید :
چو عاجز شود مرد چاره سگال
ز بیچارگی در گریزد بفال .
نظامی .
- مدیح سگال :
مرا برابر احسان او بود دو زبان
یکی مدیح سگال و یکی سپاسگزار.
اسدی (از رشیدی ).
رجوع به سکال شود.
|| سخن و گفتگو، چه بدسگال بدگو را گویند. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). سخن را گویند و بدسگال بدگو آمده . (جهانگیری ). || دشمنی وخصومت . (برهان ) (رشیدی ) (جهانگیری ). رجوع به سکال شود. || (نف ) خواننده و گوینده . (برهان ). گوینده . (رشیدی ).