سیم اندام
لغتنامه دهخدا
سیم اندام . [ اَ ] (ص مرکب ) آنکه اندام وی سفید و تابان باشد. (فرهنگ فارسی معین ). که تن او در سپیدی سیم را ماند. سیم بدن . سیمین تن :
چو بهر ساز سفر تاختم بعزم تمام
درآمد از درم آن ماه روی سیم اندام .
بنفشه زلف من آن سروقد سیم اندام
بر من آمد وقت سپیده دم به سلام .
مجلسی در ساز در بستان و هر سو می نشان
لعبتان گلرخ و حوران سیم اندام را.
کنیزکی را دید کش خرام ، سیم اندام . (سندبادنامه ).
با سمن سینگان سیم اندام
پای برداشت بر امید تمام .
ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم اندام
برفت رونق نسرین باغ و نسترنش .
جائی که سرو بوستان با پای چوبین می چمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را.
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی .
ننگرد دیگر بسرو اندر چمن
هرکه دید آن سرو سیم اندام را.
چو بهر ساز سفر تاختم بعزم تمام
درآمد از درم آن ماه روی سیم اندام .
فرخی .
بنفشه زلف من آن سروقد سیم اندام
بر من آمد وقت سپیده دم به سلام .
فرخی .
مجلسی در ساز در بستان و هر سو می نشان
لعبتان گلرخ و حوران سیم اندام را.
سوزنی .
کنیزکی را دید کش خرام ، سیم اندام . (سندبادنامه ).
با سمن سینگان سیم اندام
پای برداشت بر امید تمام .
نظامی .
ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم اندام
برفت رونق نسرین باغ و نسترنش .
سعدی .
جائی که سرو بوستان با پای چوبین می چمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را.
سعدی .
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی .
حافظ.
ننگرد دیگر بسرو اندر چمن
هرکه دید آن سرو سیم اندام را.
حافظ.