شاهدی
لغتنامه دهخدا
شاهدی . [ هَِ ] (حامص ) شاهد بودن . حسن . زیبایی . (یادداشت مؤلف ). دلبری . شوخی . شوخ و شنگی :
نشاید شاهدی را کرم پیله
که بیش از چشم و ابرویی ندارد.
چون گل رعناست شخصم کز پی کشتن زید
در شهیدی شاهدی دارد گل رعنای من .
بسعی ماشطه اصلاح زشت نتوان کرد
چنانکه شاهدی از روی خوب نتوان سود.
این دلبری و خوبی در سرو و گل نروید
وین شاهدی و شوخی در ماه و خور نباشد .
آنکه هلاک من همی خواهد و من سلامتش
هر چه کند به شاهدی کس نکند ملامتش .
کسی رانظر سوی شاهد رواست
که داند بدین شاهدی عذر خواست .
|| شیرینی :
رطب از شاهدی و شیرینی
سنگها میزنند بر شجرش .
نشاید شاهدی را کرم پیله
که بیش از چشم و ابرویی ندارد.
خاقانی .
چون گل رعناست شخصم کز پی کشتن زید
در شهیدی شاهدی دارد گل رعنای من .
خاقانی .
بسعی ماشطه اصلاح زشت نتوان کرد
چنانکه شاهدی از روی خوب نتوان سود.
سعدی .
این دلبری و خوبی در سرو و گل نروید
وین شاهدی و شوخی در ماه و خور نباشد .
سعدی .
آنکه هلاک من همی خواهد و من سلامتش
هر چه کند به شاهدی کس نکند ملامتش .
سعدی .
کسی رانظر سوی شاهد رواست
که داند بدین شاهدی عذر خواست .
سعدی .
|| شیرینی :
رطب از شاهدی و شیرینی
سنگها میزنند بر شجرش .
سعدی .