شرمساری
لغتنامه دهخدا
شرمساری . [ ش َ ] (حامص مرکب ) حالت و کیفیت شرمسار. خجلت . شرمندگی . (فرهنگ فارسی معین ). خجالت و شرمندگی . (ناظم الاطباء). خجل . خجلت . سرافکندگی . انفعال . (یادداشت مؤلف ) :
و آنجا که من نباشم گویی مثال من
نیک است کت نیاید زین کار شرمساری .
خواهم که در این گناهکاری
سیماب شوم ز شرمساری .
زنده بر دار کرد و باک نبرد
تا چو دزدان به شرمساری مرد.
ز شغلی کزو شرمساری رسد
به صاحب عمل رنج و خواری رسد.
شب ازشرمساری و فکرت نخفت
سحرگه پرستاری از خیمه گفت .
مرا شرمساری ز روی تو بس
دگر شرمسارم مکن پیش کس .
با وجود شرمساری و بیم سنگساری گفت ...(گلستان سعدی ).
و آنجا که من نباشم گویی مثال من
نیک است کت نیاید زین کار شرمساری .
منوچهری .
خواهم که در این گناهکاری
سیماب شوم ز شرمساری .
نظامی .
زنده بر دار کرد و باک نبرد
تا چو دزدان به شرمساری مرد.
نظامی .
ز شغلی کزو شرمساری رسد
به صاحب عمل رنج و خواری رسد.
نظامی .
شب ازشرمساری و فکرت نخفت
سحرگه پرستاری از خیمه گفت .
سعدی (بوستان ).
مرا شرمساری ز روی تو بس
دگر شرمسارم مکن پیش کس .
سعدی (بوستان ).
با وجود شرمساری و بیم سنگساری گفت ...(گلستان سعدی ).