ترجمه مقاله

شمعوار

لغت‌نامه دهخدا

شمعوار. [ ش َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) شمعسان . شمعوش . همچون شمع فروزان و سوزان و درخشان . گدازان و اشک ریزان چو شمع :
اشک نیاز ریخته چشم تو شمعوار
وز نور روضه ٔ نبوی شمعدان شده .

خاقانی .


خواست کز کار او بپردازد
شمعوار از تنش سر اندازد.

نظامی .


شمعوارت چو تاج زر باید
گریه از خنده بیشتر باید.

نظامی .


خویشتن سوزیم و جان بر سر نهاده شمعوار
هر کجا در مجلسی شمعیست ما پروانه ایم .

سعدی .


پرده برانداز شبی شمعوار
تا همه سوزیم به پروانگی .

سعدی .


هرکه به شب شمعوار در نظر شاهد است
باک ندارد به روز کشتن و آویختن .

سعدی .


رجوع به شمعسان و شمعوش شود.
ترجمه مقاله