ترجمه مقاله

شمه

لغت‌نامه دهخدا

شمه . [ ش َم ْ م َ / م ِ ] (ع اِ) بوی . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ). مطلق بوی باشد خواه بوی گل و خواه بوی چیزدیگر. (از برهان ). || بوی خوش . (ناظم الاطباء). عطر. بوی دلاویز. (یادداشت مؤلف ) :
شمه ٔ خلق توست آنک او را...

سوزنی .


ای امیری که شمه ٔ خلقت
به همه خلق مشکبوی رود.

سوزنی .


قوت روان خسروان شمه ٔ خاک درگهش
چون غذی ملائکه باد ثنای ایزدی .

خاقانی .


شمه ای از خاطرش گر بدمد صبح وار
مهره ٔ نوشین کند در دم افعی لعاب .

خاقانی .


شمه ای از سر دل حاصل خاقانی است
کز سر آن شمه خاست جنبش ایمان او.

خاقانی .


صبح خیزان به یمن کز پی من خوان فکنند
شمه ٔ لذت آن خوان به خراسان یابم .

خاقانی .


تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمّه ای از نفحات نفس یار بیار.

حافظ.


- شمه یافتن ؛ بوی بردن . ملتفت شدن . درک کردن : در خود فروشده بود [ امیر یوسف ] سخت از حد گذشته که شمه ای یافته از مکروهی که پیش آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 252). غلامان گردن آورتر از مرگ خوارزمشاه شمه ای یافته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358).
|| مقدار بسیار اندک از بوی خوش . (ناظم الاطباء). بوی اندک . (آنندراج ) (از غیاث ). || کم . اندک . (ناظم الاطباء) (از برهان ). اندک را گویند. (فرهنگ جهانگیری ). بمعنی اندک که مشهور است لفظ عربی باشد مأخوذ از شم بمعنی بوییدن ، مجازاً در فارسی بمعنی اندک و کم مستعمل شده . (از سراج اللغة) (غیاث ) (از آنندراج ). نمونه . (یادداشت مؤلف ) :
خم زلف تو دام کفر و دین است
ز کارستان او یک شمه این است .

حافظ.


- شمه ای ؛ اندکی . (فرهنگ فارسی معین ). کمی . برخی . فصلی . قسمتی . بخشی . قدری . (یادداشت مؤلف ) : اگر شمه ای از احوال او درج کرده شود دراز گردد. (کلیله و دمنه ). آنچه واجب الوجود در نهاداو موجود گردانیده بود از حلم و عفو و داد و جود و تربیت این معبود شمه ای تقریر داد. (تاریخ جهانگشای جوینی ). در مقدمه شمه ای از این معانی تقریر رفته است .(تاریخ جهانگشای جوینی ).
بعد از آن برخاست عزم شاه کرد
شاه را زآن شمه ای آگاه کرد.

مولوی .


گر بگویم شمه ای زآن زخمه ها
جانها سر برزند از دخمه ها.

مولوی .


وزیر اندرین شمه ای راه برد
به خبث این حکایت بر شاه برد.

(بوستان ).


شمه ای از نعت او شنیدی . (گلستان ). از حسن شمایل او شمه ای در حضرت ملک همی گفت . (گلستان ).
شمه ای از داستان عشق شورانگیز ماست
آن حکایتها که از فرهاد و شیرین کرده اند.

حافظ.


حکایت شب هجران نه آن حکایت حالیست
که شمه ای ز بیانش به صد رساله برآید.

حافظ.


رجوع به شمت شود.
|| عادت . طبیعت . خوی . || رسم . طور. طریقه . || ذره . ریزه . || گرفتگی گل شمع و چراغ یا گل گیر. (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله