شمیده
لغتنامه دهخدا
شمیده . [ ش َ دَ / دِ ] (ن مف / نف ) رمیده . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (فرهنگ اوبهی ) :
سپاه جاودان از تو رمیده
نگار چینیان از تو شمیده .
اگر شمیده بود عقل خصم او نشگفت
بلی شمیده بود عقل در دماغ سقیم .
خرد جز در دماغ او شمیده
سخن جز در دعای او مزور.
|| ترسیده . هراسیده . ترسان . (ناظم الاطباء) (از برهان ). وحشت کرده . (انجمن آرا) :
شمیده من در آن میان بادیه
ز سهم دیو و بانگ های های او.
- شمیده گردیدن (گشتن ) ؛ بیم زده و مدهوش گشتن . (یادداشت مؤلف ) :
ملک سپاه به راهی بردکه دیو در آن
شمیده گردد و گمراه و عاجز و مضطر.
- || خشکیدن :
ور گشت شمیده گلبن زرد
داده ست به سیب گونه و شم .
|| متنفر گردیده . (ناظم الاطباء) (برهان ). || خشکیده از بی آبی . خوشیده . (فرهنگ فارسی معین ). خوشیده از تشنگی . || پیوسته نفس زننده از تشنگی . (ناظم الاطباء). || کسی که دل وی از گریه کردن و یا دویدن بطپد. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (از آنندراج ) (از برهان ) (از فرهنگ اوبهی ). || گریان و نوحه کنان . (ناظم الاطباء).افغان کننده . (انجمن آرا). گریه و نوحه کرده و افغان نموده . (برهان ) :
ز غمزه ٔ تو مبادم امان چو جان اثیر
اگر چو چشم تو بی چشم تو شمیده نیم .
شبهای تیره را به سر آورده ام چو شمع
زآن همچو شمع زار و نزار و شمیده ام .
|| آشفته . سرگردان . مدهوش . سرآسیمه . سرگشته . (ناظم الاطباء). بیهوش . (از آنندراج ) (برهان ). بیهوش و آشفته گردیده . (از برهان ).بیهوش و پریشان . (غیاث ).
- شمیده دل ؛ آشفته خاطر. پریشان دل . مضطرب و پریشان خاطر :
دریده جوشن و خسته تن و گسسته امید
شکسته تیغ و شمیده دل و فکنده سپر.
شمیده دل همی گشت اندر آن باغ
زبانش ویس گو و دل پر از داغ .
|| شیر شرزه و خشمگین . (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از برهان ).
سپاه جاودان از تو رمیده
نگار چینیان از تو شمیده .
(ویس و رامین ).
اگر شمیده بود عقل خصم او نشگفت
بلی شمیده بود عقل در دماغ سقیم .
ابوالفرج رونی .
خرد جز در دماغ او شمیده
سخن جز در دعای او مزور.
انوری .
|| ترسیده . هراسیده . ترسان . (ناظم الاطباء) (از برهان ). وحشت کرده . (انجمن آرا) :
شمیده من در آن میان بادیه
ز سهم دیو و بانگ های های او.
منوچهری .
- شمیده گردیدن (گشتن ) ؛ بیم زده و مدهوش گشتن . (یادداشت مؤلف ) :
ملک سپاه به راهی بردکه دیو در آن
شمیده گردد و گمراه و عاجز و مضطر.
فرخی .
- || خشکیدن :
ور گشت شمیده گلبن زرد
داده ست به سیب گونه و شم .
ناصرخسرو.
|| متنفر گردیده . (ناظم الاطباء) (برهان ). || خشکیده از بی آبی . خوشیده . (فرهنگ فارسی معین ). خوشیده از تشنگی . || پیوسته نفس زننده از تشنگی . (ناظم الاطباء). || کسی که دل وی از گریه کردن و یا دویدن بطپد. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (از آنندراج ) (از برهان ) (از فرهنگ اوبهی ). || گریان و نوحه کنان . (ناظم الاطباء).افغان کننده . (انجمن آرا). گریه و نوحه کرده و افغان نموده . (برهان ) :
ز غمزه ٔ تو مبادم امان چو جان اثیر
اگر چو چشم تو بی چشم تو شمیده نیم .
؟
شبهای تیره را به سر آورده ام چو شمع
زآن همچو شمع زار و نزار و شمیده ام .
سیف اسفرنگ .
|| آشفته . سرگردان . مدهوش . سرآسیمه . سرگشته . (ناظم الاطباء). بیهوش . (از آنندراج ) (برهان ). بیهوش و آشفته گردیده . (از برهان ).بیهوش و پریشان . (غیاث ).
- شمیده دل ؛ آشفته خاطر. پریشان دل . مضطرب و پریشان خاطر :
دریده جوشن و خسته تن و گسسته امید
شکسته تیغ و شمیده دل و فکنده سپر.
عنصری .
شمیده دل همی گشت اندر آن باغ
زبانش ویس گو و دل پر از داغ .
(ویس و رامین ).
|| شیر شرزه و خشمگین . (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از برهان ).