شناخت
لغتنامه دهخدا
شناخت . [ ش ِ ] (مص مرخم ، اِمص ) اسم مصدر از شناختن . عرفان . معرفت . شناسایی . عرفه . علم . شناختن . (ناظم الاطباء). عرفه . (منتهی الارب ) : اندر شناخت راه حق تعالی . (منتخب قابوسنامه ص 10).
آنکه خود را شناخت نتواند
آفریننده را کجا داند.
اندر آنکه بر طبیعت واجب است که بشناسد که هر بیماری کدام بیماری است و یاد کردن شناخت آن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و در معرفت کارها و شناخت مناظم آن رأی ثاقب و فکرت صایب روزی کرد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 29). و گفت چندان یادش کردم که جمله خلقان یادش کردند تا به جایی که یادکرد من یادکرد او شد، پس شناخت او تاختن آورد و مرا نیست کرد، دگرباره تاختن آورد و مرازنده کرد. (تذکرةالاولیاء عطار). گفت کاشکی که خلق به شناخت خود توانندی رسید که معرفت ایشان را در شناخت خود تمام بودی . (تذکرةالاولیاء عطار). و گفت علامت شناخت حق گریختن از خلق باشد و خاموش بودن در معرفت او. (تذکرةالاولیاء عطار). اگر با وجود این مقدار شناخت ، خواطر ایشان را بیرون این صحبت بطرفی بررفتی ... حضرت خواجه مؤاخذه میکردند. (بخاری ).
- اهل شناخت ؛ عارف . (یادداشت مؤلف ). صاحب معرفت . اهل معرفت :
نه هر سخن که بداندبگوید اهل شناخت
به سِرّ شاه سر خویشتن نشاید باخت .
و رجوع به اهل شود.
- شناخت حجت ؛ عُرْقوب . (منتهی الارب ).
- شناخت یار ؛ شناسایی دوست و اقرار و اعتراف دوست . (ناظم الاطباء).
- کیهان شناخت ؛ شناسایی کیهان . معرفت کیهان و می توان بجای «شناسی » در آخر ترکیبات حیوان شناسی و گیاه شناسی این کلمه را به کار برد. (یادداشت مؤلف ).
- ناشناخت ؛ عدم معرفت . کمی اطلاع یا بی اطلاعی :
آفتی نبود بتر از ناشناخت
تو بر یار و ندانی عشق باخت .
|| عهد. (از منتهی الارب ) :
دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت
که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت .
|| (ن مف مرخم ) شناخته . شناخته شده .
- ناشناخت ؛ ناشناخته . گمنام . مجهول :
و آن را که بر مراد جهان نیست دسترس
در زادبوم خویش غریب است و ناشناخت .
- || در لباس مبدل . بصورت و هیأتی که شناخته نشود : یکی از ملوک عرب به ناشناخت بیرون آمدی . (گلستان سعدی ).
رجوع به شناختن شود.
آنکه خود را شناخت نتواند
آفریننده را کجا داند.
ناصرخسرو.
اندر آنکه بر طبیعت واجب است که بشناسد که هر بیماری کدام بیماری است و یاد کردن شناخت آن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و در معرفت کارها و شناخت مناظم آن رأی ثاقب و فکرت صایب روزی کرد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 29). و گفت چندان یادش کردم که جمله خلقان یادش کردند تا به جایی که یادکرد من یادکرد او شد، پس شناخت او تاختن آورد و مرا نیست کرد، دگرباره تاختن آورد و مرازنده کرد. (تذکرةالاولیاء عطار). گفت کاشکی که خلق به شناخت خود توانندی رسید که معرفت ایشان را در شناخت خود تمام بودی . (تذکرةالاولیاء عطار). و گفت علامت شناخت حق گریختن از خلق باشد و خاموش بودن در معرفت او. (تذکرةالاولیاء عطار). اگر با وجود این مقدار شناخت ، خواطر ایشان را بیرون این صحبت بطرفی بررفتی ... حضرت خواجه مؤاخذه میکردند. (بخاری ).
- اهل شناخت ؛ عارف . (یادداشت مؤلف ). صاحب معرفت . اهل معرفت :
نه هر سخن که بداندبگوید اهل شناخت
به سِرّ شاه سر خویشتن نشاید باخت .
سعدی .
و رجوع به اهل شود.
- شناخت حجت ؛ عُرْقوب . (منتهی الارب ).
- شناخت یار ؛ شناسایی دوست و اقرار و اعتراف دوست . (ناظم الاطباء).
- کیهان شناخت ؛ شناسایی کیهان . معرفت کیهان و می توان بجای «شناسی » در آخر ترکیبات حیوان شناسی و گیاه شناسی این کلمه را به کار برد. (یادداشت مؤلف ).
- ناشناخت ؛ عدم معرفت . کمی اطلاع یا بی اطلاعی :
آفتی نبود بتر از ناشناخت
تو بر یار و ندانی عشق باخت .
مولوی .
|| عهد. (از منتهی الارب ) :
دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت
که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت .
سعدی .
|| (ن مف مرخم ) شناخته . شناخته شده .
- ناشناخت ؛ ناشناخته . گمنام . مجهول :
و آن را که بر مراد جهان نیست دسترس
در زادبوم خویش غریب است و ناشناخت .
سعدی .
- || در لباس مبدل . بصورت و هیأتی که شناخته نشود : یکی از ملوک عرب به ناشناخت بیرون آمدی . (گلستان سعدی ).
رجوع به شناختن شود.