ترجمه مقاله

شور

لغت‌نامه دهخدا

شور. (اِ) آشوب . (برهان ) (رشیدی ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). فتنه و فساد. شورش . (ناظم الاطباء). انقلاب . ثورت . (یادداشت مؤلف ) :
تا برنهاد زلفک شوریده را به خط
اندرفتاده گرد همه شهر شور و شر.

عماره ٔ مروزی .


چو شد مرز هیتالیان پر ز شور
بجستند از تخم بهرام گور.

فردوسی .


چه شور خواهی از این بیش کآن دو روی سپید
سیاه گردد و تو شرمناک و من غمگین .

فرخی .


سه بار با تو به دریای بیکرانه شدم
نه موج دیدم نه هیبت و نه شور ونه شر.

فرخی .


آنجا که اوست راحت و آرام عالم است
وآنجا که نیست او همه شور و همه بلاست .

فرخی .


غلامانش سلاح برگرفتند و بر بام آمدند و شوری عظیم برپای شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 22).
بر دین خلق مهتر گشتندی این گروه
بومسلم ار نبودی و آن شور و آن چلب .

ناصرخسرو.


گرنه مستی از ره مستان و شر و شورشان
دورتر شو تا بسر درناید اسبت ای پسر.

ناصرخسرو.


عامه بر من تهمت دینی و فضلی می نهند
بر سرم فضل من آرد این همه شور و چلب .

ناصرخسرو.


شوری شد و از خواب عدم چشم گشودیم
دیدیم که باقی است شب فتنه غنودیم .

غزالی .


بتا نگارا بر هجر دستیار مباش
از آنکه هجر سر شور و رای شر دارد.

مسعودسعد.


زان آمدم شگفت که از بس بلا و شور
در وی چگونه یارد رستن همی شجر.

مسعودسعد.


گفته اند که غریب کر و کور است و مفلس با شر و شور. (مقامات حمیدی ).
با چنین شوری که ناگه خاست نتوان خوش نشست
با چنین فتنه که درجنبید نتوان آرمید.

خاقانی .


آن نبینی تا ز شر و شور مور
می چه بیند بچه ٔ شیر عرین .

خاقانی .


جماش بتی بدلبری طاق
آشوب جهان و شور آفاق .

نظامی .


پس تو ای ادبار رو نان هم مخور
تا نیفتی همچواو در شور و شر.

مولوی .


شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش .

حافظ.


رفت از جهان کسی که بدی لطف شعر او
آشوب ترک و شور عجم ، فتنه ٔ عرب .

حبیب اﷲ معرف .


- پر از شور ؛ پر از فتنه و آشوب و غوغا. آکنده از فتنه و آشوب و غوغا :
سواری که نامش کلاهور بود
که مازندران زو پر از شور بود.

فردوسی .


- پرشور؛ پرغوغا :
بیابان سراسر پر از گور دید
همه بیشه از شیر پرشور دید.

فردوسی .


- شور بپای شدن ؛ فتنه و آشوب برخاستن . شورش پدید آمدن : خواست که شوری بپای شود سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184).
- شور خاستن ؛ فتنه و آشوب بپا شدن :
سپاه روم و سپاه حبش بهم شده اند
ترا نمایم کآخر چه شور خیزد از این .

فرخی .


- شور و بلا ؛ فتنه و فساد و آشوب .
- شور و بلا بپای خاستن ؛ فتنه و آشوب برپا شدن :
تا او نشسته باشدشاد اندر این مکان
شور و بلا ز جای نیارد بپای خاست .

فرخی .


- شور و شر ؛ آشوب و فتنه و فساد و بلا :
تا برنهاد زلفک شوریده را به خط
اندرفتاد گرد همه شهر شور و شر.

عماره .


- شور و غوغا ؛ بانگ و فریاد :
که ترکان دوست میدارند دائم شور و غوغا را.

مغربی .


|| حالت . وجد. هیجان . جوش . وجد و مستی : شوری در سر یا در دل سالکی پدید آمدن . (یادداشت مؤلف ) :
شوری ز دو عشق در سر ماست
میدان دل از دو لشکر آراست .

خاقانی .


شتر را چو شور و طرب در سر است
اگر آدمی را نباشد خر است .

سعدی .


چو شور طرب در نهاد آمدش
ز دهقان دوشینه یاد آمدش .

سعدی .


سعدی شیرین سخن اینهمه شور از کجاست
شاهد ما آیتی است این همه تفسیر او.

سعدی .


شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو.

حافظ.


غلبه و شوری در آن خلق دیدم . (انیس الطالبین ص 205).
- سری پرشور داشتن ؛ شوق و اشتیاق داشتن . رجوع به شور در سر داشتن شود.
- شور افکندن شراب در مغز ؛ هیجان و نشاط آوردن . مستی پدید آوردن :
چوبرداشت بهرام جام بلور
به مغزش نبید اندرافکند شور.

فردوسی .


- شور در سر ؛ شائق :
شه از سودای شیرین شور در سر
گدازان گشته چون در آب شکر.

نظامی .


- شور در سر بودن ؛ با وجد و اشتیاق بودن . شائق بودن :
مرا گر شور تو در سر نبودی
سر شوریده بی افسر نبودی .

نظامی .


هم بود شوری در این سر بیخلاف .

سعدی .


- شور در سر داشتن ؛ اشتیاق و شیفتگی داشتن .
- شور عاشقی ؛ جنون عاشقی . وجد عاشقی :
مستی از من پرس و شور عاشقی
آن کجا داند که دردآشام نیست .

سعدی .


- شور عشق ؛ جنون و مستی و اشتیاق عشق :
شور عشق تو در جهان افتاد
بیدلان را بجان زیان افتاد.

خاقانی .


|| عشق و جنون . (غیاث اللغات ) :
اینچنین ذوالنون مصری را فتاد
کاندر او شور و جنون نو بزاد.

مولوی .


سوم باب عشق است و مستی و شور
نه عشقی که بندند بر خود بزور.

سعدی .


جهان پر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور.

سعدی .


مگر در سرت شور لیلی نماند
خیالت دگر گشت و میلی نماند.

سعدی .


هنوز از عشقبازی گرم داغ است
هنوزش شور شیرین در دماغ است .

سعدی .


- از فرطِ شور، از فرطِ شور و نشاط ؛ از فرطِ نشاط. (یادداشت مؤلف ).
|| عزا. مصیبت . (یادداشت مؤلف ) :
خلق چندان جمع شد بر گور او
موکنان جامه دران در شور او.

مولوی .


|| ستیزه و مناقشه و دعوا و منازعه . (ناظم الاطباء). پیکار و جدال و نبرد و جنگ :
همی بشکند عهد بهرام گور
بر این بوم و بر تازه شد جنگ و شور.

فردوسی .


همه پیش بهرام گور آمدند
پر از خشم و پیکار و شور آمدند.

فردوسی .


چو آورد لشکر بنزدیک فور
یکی نامه فرمود پر جنگ و شور.

فردوسی .


سه چیز آورد پادشاهی بشور
کز آن هر سه شه را بود بخت شور.

اسدی .


همه روزه فرمایشان دار وبرد
سواری و شور و سلیح و نبرد.

اسدی .


به بالای گاوی پر از خشم و شور
یکی جانور به ز پیلان بزور.

اسدی .


همی تاخت هر کس در آن جنگ و شور
یکی زی سلاح و یکی زی ستور.

اسدی .


|| غوغا. (جهانگیری ) (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). غوغا و فریاد. (برهان ). غلغله . (غیاث اللغات ). فغان و غوغا و فریاد. (ناظم الاطباء). بانگ . هیابانگ . هیاهو. خروش . شغب . (یادداشت مؤلف ). ناله :
وز دواتش که نیستان هزاران شیر است
شور صد رستم دستان به خراسان یابم .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 299).


ز شور و عربده ٔ شاهدان شیرین کار
شکر شکسته سمن ریخته رباب زده .

حافظ.


- شور از کسی برآوردن ؛وی را به فغان و ناله آوردن . او را سخت مغلوب ساختن :
ناگاه برآورد بدین رسوایی
شوریده سر زلف تو شوری از ما.

وزیر ابونصر کندری (از المعجم ).


بهمت برآر از ستیزنده شور
که بازوی همت به از دست زور.

سعدی .


نبینی که چون با هم آیند مور
ز شیران جنگی برآرند شور.

سعدی .


- شور برآمدن از جایی ؛ بانگ و غوغا بلند شدن . آشوب و هیجان پدید آمدن :
یار درآمد به کوی شور برآمد ز شهر
عشق درآمد ز بام عقل ره در گرفت .

خاقانی .


عشق تو چون درآید شور از جهان برآید
دلها در آتش افتد دود از میان برآید.

خاقانی .


- شور برآوردن ؛ بانگ بلند پدید آوردن . هیجان برپا کردن :
همان نای ترکی برآورده شور
به بازوی ترکان درآورده زور.

نظامی .


- شور برانگیختن از کسی یا چیزی ؛ بانگ برآوردن از آن . حال وجد پدید آوردن :
یک روز به شیدائی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم .

سعدی .


- شور برخاستن (خاستن ) از چیزی یا کسی ؛ صدای آن بلند شدن . پدید آمدن آشوب :
بر آنگونه رانید یکسر ستور
که برخیزد اندر شب تیره شور.

فردوسی .


ز بهربنه تاخت اسپان بزور
بدان تا نخیزد از آن کار شور.

فردوسی .


شور و آشوبی از جهان برخاست
آمدند آن جماعت از چپ و راست .

نظامی .


- شور برداشتن ؛ ستیزه و پیکار برگزیدن . جنگ پیش گرفتن :
اگر فیلفوس این نوشتی بفور
تو هم رزم آغاز و بردار شور.

فردوسی .


- شور چیزی یاکاری را درآوردن ؛ از حد تجاوز کردن . سخت افراط کردن در آن . کاری را به افراط کردن . (یادداشت مؤلف ). در امری از حد اعتدال و متعارف خارج شدن که صورتی ناخوشایند و زننده به خود گیرد. در تداول گویند: شورش را درآورده است ؛ از حد اعتدال خارج شده است و افراط کرده در هر کار به نحوی که صورتی زننده به خود گیرد و دیگران را به اعتراض وادارد. (از فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده ). در تداول زنان ، افراط در امری مخصوصاً بد. (یادداشت مؤلف ).
- شور محشر برپا کردن ؛ غوغا و هیاهو راه انداختن . (یادداشت مؤلف ).
- شور نُشور ؛ شور محشر. غوغای محشر. هیاهوی رستاخیز. (یادداشت مؤلف ).
|| تشویش . مشغله . اضطراب سخت . نگرانی .(یادداشت مؤلف ) :
بیامد جهاندار بهرام گور
از اوگشت خاقان پر از درد و شور.

فردوسی .


چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که رامش بهنگام بهرام گور.

فردوسی .


ز نعره تپان گشت بر چرخ هور
به دیگر جهان جنبش افتاد و شور.

اسدی .


دلاور به سرپنجه ٔ گاوزور
ز هولش به شیران درافتاده شور.

سعدی .


- شور بدل افتادن ازکسی یا چیزی ؛ شور زدن دل . مضطرب شدن . نگران شدن . دلواپس شدن . مشوش شدن . (یادداشت مؤلف ) :
چو این نامه برخواند بهرام گور
بدلش اندر افتاد از آن کار شور.

فردوسی .


چو نامه بیامد به بهرام گور
بدلش اندر افتاد از نامه شور.

فردوسی .


ز هر چار [ دختر ] پرسید بهرام گور
از ایشان بدلش اندر افتاد شور.

فردوسی .


چو بیژن بدید آن نگاریده گور
بدلش اندر افتاد از آن گور شور.

فردوسی .


یکی جام را دید پرمی بلور
بدلش اندر افتاد از آن جام شور.

فردوسی .


- شور زدن دل کسی ؛ سخت مضطرب بودن و بیشتر برای شخص غائب که ترسی او را از حادثه ای روی داده باشد. (یادداشت مؤلف ).
- کم شور ؛ بی اضطراب . دل کم شور؛ نانگران . غیرمضطرب . دل گنده . در اصطلاح زنان ، چه دل کم شوری داری ؛ یعنی اضطرابی برای امور مهمه نداری . (یادداشت مؤلف ).
|| شوم و نحس و نامبارک . (برهان ). شوم . (انجمن آرا). ناخجسته . نافرخنده :
یکی نامه بنوشت بهرام گور
که کار من ایدر تباه است و شور.

فردوسی .


نگه کن که دانای پیشین چه گفت
که هرگز مباد اختر شور جفت .

فردوسی .


ندانستم که عاشق کور باشد
کجا بختش همیشه شور باشد.

(ویس و رامین ).


هست اتابک چون فریدون نیست باک از کافران
خویشتن ضحاک شور و اژدهاسر ساختند.

خاقانی .


- امثال :
مگر چشم ما شور بود، چرا تا من آمدم شما میخواهید بروید. (یادداشت مؤلف ).
- اختر شور ؛ ستاره ٔ نحس . ستاره ٔ شوم . بخت بد. رجوع به شور در معنی نحس شود.
|| سعی و کوشش . (برهان ) (جهانگیری ). رجوع به شوریدن شود. || (نف مرخم ) در آخر اسماء، معنی دارنده و ورزش کننده دهد چون سلحشور. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). ورزش .(برهان ). در فرهنگ جهانگیری بمعنی ورزنده آمده است چنانکه سلحشور و سلاح شور. (انجمن آرا). ورزنده . (رشیدی ). کاری را خوب ورزیدن . (برهان ). ورزیدن . (جهانگیری ).
- سلاحشور ؛ بکاربرنده و ورزنده ٔ سلاح .
- سلحشور ؛ بکاربرنده و ورزنده ٔ سلاح . استاد و ماهر در بکار بردن سلاح .
|| بهم آمیخته . (برهان ). آمیزنده . (انجمن آرا). برهم زننده وآمیزنده . (رشیدی ) (آنندراج ). چیزی بهم آمیخته و شورانیده . (از فرهنگ اسدی ). چیزی که بهم آمیخته شده باشد. (از جهانگیری ). || (اِمص ) برهم خوردن و برهم زدن . (برهان ) (از جهانگیری ). || (اِ)نای رومی را گویند که نفیر باشد. (برهان ). || آوازی است . (فرهنگ جهانگیری ). رجوع به دستگاه شور شود. || شهرت و آواز بلند. (غیاث اللغات ).
ترجمه مقاله