ترجمه مقاله

شکم

لغت‌نامه دهخدا

شکم . [ ش ِ ک َ ] (اِ) اِشکم . بطن و آن جزء از بدن که روده ها در آن واقع شده اند. (ناظم الاطباء). ترجمه ٔ بطن و گوی و تنور از تشبیهات اوست . (آنندراج ). قسمتی از تنه که بین قفسه ٔ سینه و لگن قرار دارد و شامل قسمت اعظم دستگاه گوارش و قسمتهایی از دستگاه ادرار است . حد فوقانی آن لبه ٔ تحتانی قفسه ٔ سینه و حجاب حاجز و حد تحتانیش تنگه ٔ فوقانی لگن است . در سطح خارجی شکم و در قسمت وسط سطح قدامی ناف قرار دارد که عبارت از اثر بند ناف است (بند ناف لوله ٔ اسفنجی است که جنین را با جفت در رحم اتصال می دهد). از لحاظ تشریحی شکم را به دوناحیه ٔ فوقانی (اپی گاستر) و تحتانی (هیپو گاستر) تقسیم میکنند. اشکم . (فرهنگ فارسی معین ) :
سر نگونسار ز شرم و روی تیره ز گناه
هر یکی با شکم حامل و پُر ماز لبی .

منوچهری .


ماهی در آبگیر دارد جزعین زره
آهو در مرغزار دارد سیمین شکم .

منوچهری .


افکنده همچو سفره مباش از برای نان
همچون تنور گرم مشو از پی شکم .

منوچهری .


بسان یکی زنگی حامله
شکم کرده هنگام زادن گران .

منوچهری .


بجز عمود گران نیست روز و شب خورشش
شگفت نیست از او گر شکمش کاواک است .

لبیبی .


لفت بخورد و کرم درد گرفتم شکم
سر بکشیدم دو دم مست شدم ناگهان .

لبیبی .


طفل را چون شکم به درد آمد
همچو افعی ز رنج او برپیخت .

پروین خاتون (از فرهنگ اسدی ).


شکم چو بیش خوری بیش خواهد از تو طعام
به خور مخارش ایرا که معده گر دارد.

ناصرخسرو.


آفت علم و حکمت است شکم
هرکه را خورد بیش ، دانش کم .

سنایی .


شکم هر جا و به هر چیز سیر شود. (کلیله و دمنه ).
بر درگه تو ناله کسی را رسد که او
چون طبل زخمهای گران بر شکم خورد.

خاقانی .


گیر که خود هر دو بار دار مرادند
چون فکنند از شکم ز بار چه خیزد.

خاقانی .


هر کسی را به قدر خود قدمی است
نان و گرمک نه قوت هر شکمی است
شکمی باید آهنین چون سنگ
کآسیاش از خورش نیاید تنگ .

نظامی .


چون شکم از روی بکن پشتشان
حرف نگه دار ز انگشتشان .

نظامی .


شکم دامن اندرکشیدش ز شاخ
بود تنگدل رودگانی فراخ .

سعدی (بوستان ).


وین شکم خیره سر پیچ پیچ
صبر ندارد که بسازد به هیچ .

سعدی (گلستان ).


ز جور شکم گل کشیدی به پشت .

سعدی (بوستان ).


تنور شکم دمبدم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن .

سعدی (بوستان ).


گوی شکم بسته ز چوگان شده
گوی یکی بینی و چوگانش ده .

میرخسرو (از آنندراج ).


ای که پهلو به شکم داری و سنجاب و سمور
آنکه بر پوستکی خفته ز حالش یاد آر.

نظام قاری .


هر توانگر کوشکم بگزید بر سنجاب دی
چون بمرد آن پنبه دزد پاچه در نامرد مرد.

نظام قاری .


پشت از شانه باف و میان از موی بند. سینه ازشکم قاقم . (دیوان نظام قاری ص 134).
شکم از قوت خوش مکن فربه
که شکم خصم و خصم لاغر به .

مکتبی (از امثال و حکم ).


عقل و فطرت به جوی نستانند
دور دور شکم و دستار است .

صائب تبریزی .


کار با عمامه و قطر شکم افتاده ست
خم در این مجلس بزرگیها به افلاطون کند.

صائب تبریزی .


- امثال :
برای یک شکم دو منت نکشند ؛ یک شکم و دو منت ! (یادداشت مؤلف ).
داغ شکم از داغ عزیزان سخت تر است . (یادداشت مؤلف ).
دیگران در شکم مادر و پشت پدرند ؛ یعنی دنیا جاودان مال حاضران نیست . (یادداشت مؤلف ).
شکم به زبان نمی آید (یا) شکم هیچوقت به زبان نمی آید. (امثال و حکم دهخدا).
شکم خالی صفای دل است . (امثال و حکم دهخدا).
شکم درویشان تغار خداست . (امثال و حکم دهخدا).
شکم زیر دست است به هرچه دهندش مست است . (از یادداشت مؤلف ).
شکمش میان دست و پایش افتاده است ؛ به مزاح ، سخت گرسنه است . (یادداشت مؤلف ).
شکم گرسنه آروغ فندقی (شکم خالی و باد فندقی )؛ با فقر و درویشی کبر و پندار. (امثال و حکم دهخدا).
شکم گرسنه و معشوقه بازی . (امثال و حکم دهخدا).
مثل است این که سر فدای شکم .

شیخ بهایی .


نان گندم شکم فولادی میخواهد . (یادداشت مؤلف ).
- از شکم افتادن ؛ کنایه از مردن و از عالم بیرون رفتن . (از ناظم الاطباء) (برهان ) (آنندراج ).
- باد شکم ؛ نفخی که در شکم پدید آید. (ناظم الاطباء).
- به شکم رفتن ؛ برروی زمین خزیدن مانند جانوران خزنده . (ناظم الاطباء). رفتاری چون مار. (یادداشت مؤلف ). رجوع به ترکیب شکم مال رفتن شود.
- به شکم کشیدن ؛ چیزی گران و سنگین را بر شکم گرفته بردن . (یادداشت مؤلف ).
- پرشکم ؛ پرخوار. پرخور :
به اندازه خور زاد اگر مردمی
چنین پرشکم آدمی یا خمی .

سعدی (بوستان ).


رجوع به ماده ٔ شکم پر شود.
- رفتن شکم ؛ اسهال گرفتن . اسهال داشتن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ترکیب شکم رفتن و فروشدن شکم شود.
- سنگ بر شکم بستن ؛ رسمی بوده است عرب را که برای تسکین گرسنگی سنگ بر شکم می بسته اند. و امروز کسی را که از خوردن به حد کافی خودداری کند و امساک نماید گویند سنگ بر شکم بسته است . (یادداشت مؤلف ) :
به جز سنگدل کی کند معده تنگ
چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ .

سعدی (بوستان ).


- شکم از عزا برون آوردن یا درآوردن ؛ چون نادیده ٔ گرسنه شکمی بر خوان منعمی حاضر شود حریفان گویندش که شکم از عزا برآر یعنی سیر خور وشکم را از عزای اطعمه ٔ چرب و شیرین که مدةالعمر ندیده ای برآور. (آنندراج ) :
زاهد دل از سیاهی شید وریا برآر
یکبارهم چنین شکمی از عزا برآر.

محسن تأثیر (از آنندراج ).


اندر این چارشنبه ٔ سوری
شکمی از عزا برون آری .

محمد سعید اشرف (از آنندراج ).


چشم بر مرگ یکدگر دارند
که شکم از عزا برون آرند.

میر یحیی شیرازی (از آنندراج ).


- شکم از گاو قرض کردن ؛ کنایه از پرخوری کردن است .
- شکم اندوده ؛شکم مالیده :
پشت مالیده ای چو شوشه ٔ زر
شکم اندوده ای به شیر و شکر.

نظامی .


- شکم باز کردن ؛ عبارت از آن است که آدمی بعد از سیر شدن و پر خوردن بند جامه را از هم وامیکند و دست بر شکم می مالد به خیال آنکه زود تحلیل یابد. (آنندراج ) :
خورد ز خوان کرم تو به ناز
نعمت بسیار و شکم کرده باز .

کمال الدین اسماعیل (از آنندراج ).


- شکم بچه ؛ شکم کوچک . (یادداشت مؤلف ): آخوند یک شکم دارد و یک شکم بچه ؛ یعنی در ضیافتها بسیار خورد. (یادداشت مؤلف ).
- شکم برآمدن ؛ بلند شدن شکم بسبب آبستنی . (آنندراج ) :
شکم برآمده کلک مرا بسان دوات
که شد ز نطفه ٔ مدحش به معنی آبستن .

نصیرای همدانی (از آنندراج ).


- شکم بر پشت چسبیدن ؛ کنایه از نهایت لاغر شدن است . (از آنندراج ). سخت لاغر و نزار شدن . (از یادداشت مؤلف ) :
از ریاضت هرکه را بر پشت می چسبد شکم
ناله اش چون چنگ سیرآهنگ می آید برون .

صائب تبریزی (ازآنندراج ).


- || کنایه از گرسنه ماندن و چیزی نخوردن است .
- شکم بر زمین نهادن ؛ فرونشستن بر زمین چنانکه شکم بر زمین برسد این حالت در مواشی و حیوانات متحقق میشود نه در آدمی . (آنندراج ) :
به نیروی او اسب کردی به خم
نهادی به روی زمین بر شکم .

فردوسی (از آنندراج ).


حلمت اگر به پیش فلک پا درآورد
خنگ فلک ز ضعف نهد بر زمین شکم .

خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج ).


گر شکم بر زمین نهند رواست
خنده بر دوش این خران بار است .

یحیی کاشی (از آنندراج ).


- شکم به آب زدن ؛ با تنگدستی در هرچه یافتن اسراف کردن . (یادداشت مؤلف ).
- شکم به آب زن ؛ بدمعامله . (ناظم الاطباء).
- || کسی که در داد و ستد افراط کند. (ناظم الاطباء).
- || آنکه هرچه دارد از مال صرف عیش و عشرت و خوردن خود کند به اسراف بی آنکه برای پیری و ناخوشی خود ذخیره ای سازد. (یادداشت مؤلف ).
- شکم به آب زنی ؛ اسراف در خرج و خوردن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ترکیب شکم به آب زدن و شکم به آب زن شود.
- شکم به شکمش دوختن ؛ کنایه از آرمیدن است با زنی . (از یادداشت مؤلف ).
- شکم پرآب ؛ که شکمش آکنده از آب باشد و در این بیت کنایه از کسی است که به بیماری استسقا مبتلا باشد:
جان ز پیدایی و نزدیکی است گم
چون شکم پرآب و لب خشکی چو خم .

مولوی .


- شکم پر کردن ؛ ایکار. (تاج المصادر بیهقی ). کنایه از خوردن غذا. خود را سیر کردن :
بلی گفت دزدان تهور کنند
به بازوی مردم شکم پرکنند.

سعدی (بوستان ).


- شکم چارپهلو کردن ؛ شکم را از طعام و شراب و جز آن بقدری پر کردن که آماس کرده مربع شود. (ناظم الاطباء). کنایه از پر کردن شکم باشد. (از آنندراج ) (از انجمن آرا). بسیار خوردن . (امثال و حکم دهخدا) :
نه فلک بر خوان انعامت به پنج انگشت آز
قرب ده نوبت شکمها چارپهلو کرده اند.

ظهیر فاریابی (از امثال و حکم ).


حرص را گرچه بود علت جوع کلبی
چارپهلو کند از خوان نوال تو شکم .

ابن یمین (از آنندراج ).


رجوع به ترکیب شکم چارسو کردن شود.
- شکم چار (چهار) سو کردن ؛ به افراط خوردن . (امثال و حکم دهخدا) :
او همه شب گرسنه تو ز خورشهای خوب
کرده شکم چارسو چون شکم حامله .

سنایی (از امثال و حکم ).


رجوع به ترکیب شکم چارپهلو کردن شود.
- شکم چرب کردن ؛ به خود نویدو وعده ٔ خوردنیی لذیذ و گوارا دادن . (امثال و حکم دهخدا).
- || خوردن . (فرهنگ فارسی معین ).
- شکم در خویش (یا خویشتن ) دزدیدن ؛ کنایه از ترسیدن است . (غیاث ) (آنندراج ) :
ز بس خونریز شد بیباک من با خنجر مژگان
نگین از نام او ترسد شکم در خویشتن دزدد.

نعمت خان عالی (از آنندراج ).


رجوع به ترکیب شکم دزدیدن شود.
- شکم دزدیدن ؛ شکم در خویش دزدیدن . کنایه از ترسیدن است . (از آنندراج ) :
به میخانه نهیت نهد چون قدم
حباب قدح دزدد ازمی شکم .

حاجی محمدجان قدسی (از آنندراج ).


رجوع به ترکیب شکم در خویش دزدیدن شود.
- شکم را صابون زدن ؛ به خود وعده ٔ خوش که غالباً به حصول نمی پیوندد دادن . اشتها صاف کردن برای چیزی . (یادداشت مؤلف ).
- || خود را آماده ٔ خوردن غذایی کردن مخصوصاً در مهمانی . (یادداشت مؤلف ).
- شکم رفتن ؛ دل پیچه . پیچاک شکم : و ایدون گویند که یک هفته شکمش همی رفت . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
- شکم زبرین ؛ محل آلتهای دم زدن باشد که بر بالای حجاب نهاده است . (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- شکم طبله کردن ؛ شکم انبان کردن وانباشتن . پرخوری کردن . حرص در خوردن ورزیدن بدان حدکه شکم بزرگ شود :
وگر خودپرستی شکم طبله کن
در خانه ٔ این و آن قبله کن .

سعدی (بوستان ).


- شکم فروشدن ؛ به بیماری اسهال مبتلا گشتن . (یادداشت مؤلف ) : فرعون بترسید [ از اژدها ] و از تخت فرودآمد و زیر تخت اندرشد و شکمش فروشد از بیم . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
رجوع به ترکیب شکم رفتن شود.
- شکم کسی را سفره کردن ؛ کنایه از کشتن او. (یادداشت مؤلف ). شکم او را پاره کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
- شکم کسی گوشت نو بالا آورده بودن ؛ پس از فقر کمی غنی شده بر دعوی افزوده بودن . (یادداشت مؤلف ).
- شکم کوچولو ؛ شکم کوچک . آنکه شکم خرد دارد. (یادداشت مؤلف ).
- || آنکه کم خورد. (یادداشت مؤلف ). رجوع به ماده ٔ شکم کوچک شود.
- شکم مال رفتن ؛ مانند مار رفتن بر شکم . خزیدن . خزیدن به روی سینه و شکم . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شکم مالان شود.
- شکم ناف سفره کردن ؛ کنایه از پر خوردن . (آنندراج ) :
روی چون در مصاف سفره کند
شکم خویش ناف سفره کند.

میر یحیی شیرازی (از آنندراج ).


- کوچک شکم ؛ که شکمی خرد دارد :
سراسرشکم شد ملخ لاجرم
به پایش کشد مور کوچک شکم .

سعدی (بوستان ).


- یک روده ٔ راست در شکم نداشتن ؛ بمزاح یا طعن ، همیشه دروغ گفتن . (امثال و حکم دهخدا).
- یک شکم (شکمی ) ؛ به اندازه ٔ سیر شدن یک بار. (یادداشت مؤلف ) :
تا شکمی نان و دمی آب هست
کفچه مکن بر سر هر کاسه دست .

نظامی .


- یک شکم سیر از چیزی خوردن ؛ به اندازه ٔ سیر شدن یکبار از آن چیز خوردن . (یادداشت مؤلف ) :
شیر هنگام صید ظلم نکرد
یک شکم بیش زآن شکار نخورد.

سنایی .


|| معده . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). || اندرون از هر چیزی . (از ناظم الاطباء). توسعاً، جوف .درون . اندرون . داخل . دل : در شکم خاک . (از یادداشت مؤلف ) :
وندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد
زنگی بچه ای خفته به هر یک در چون قار.

منوچهری .


- شکم ران ؛ اندرون ران و طرف انسی ران . (ناظم الاطباء).
|| قسمت برآمده یا پیش آمده ٔ ظرفی یا چیزی : شکم سماور. شکم چراغ . شکم کوزه . شکم برنی . (یادداشت مؤلف ).
- شکم انگشت ؛ جزء برجسته ٔ گوشتین انگشت . (یادداشت مؤلف ).
- شکم خم ؛ آن قسمت ازخم که قطر بیشتری دارد. جزء برجسته ٔ خم . (یادداشت مؤلف ).
- شکم قرابه ؛ قسمت برجسته و قطور قرابه و صراحی . (یادداشت مؤلف ).
- شکم کف ؛ کف دست . (ناظم الاطباء).
|| حمل . آبستنی . (یادداشت مؤلف ) :
به بارگاه تو دایم به یک شکم زاید
زمانه صوت سؤال و جواب آری را.

انوری .


|| بار و کرت زایش . هر بار زاییدن . بارداری : تا حالا پنج شکم زاییده است . (یادداشت مؤلف ). || در بازی الک دولک و بعضی بازیهای دیگر فرد فرضی باشد که برای کمبود عده فرض شود و یک تن به جای دو تن بازی کند و این فرد را دوشکمه گویند. (یادداشت مؤلف ).
ترجمه مقاله