ترجمه مقاله

شکوف

لغت‌نامه دهخدا

شکوف . [ ش ُ ] (اِ) شکاف . رخنه .(ناظم الاطباء) (برهان ). || (نف مرخم ) رخنه کننده و همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد. (ناظم الاطباء). شکافنده . (انجمن آرا) (آنندراج ) (از برهان ).
- صف شکوف ؛ که در صف لشکر رخنه کند. که صف سپاه بشکند:
قلا دید در لشکر افتاده طوف
از آن پهلوان حمله ٔ صف شکوف .

اسدی (از آنندراج ).


- لشکرشکوف ؛ لشکرشکن . که سپاه را شکست دهد :
که لشکرشکوفان مغرب شکاف
نهان صلح جستند و ظاهر مصاف .

سعدی (از آنندراج ).


ترجمه مقاله