شیشه دل
لغتنامه دهخدا
شیشه دل . [ شی ش َ / ش ِ دِ ] (ص مرکب ) مقابل سنگدل . شیشه جان . کنایه از نازک مزاج . (از آنندراج ) :
بر آن شیشه دلان از ترکتازی
فلک را پیش گشته شیشه بازی .
از دیدن رویت دل آئینه فروریخت
هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد.
تو شیشه دل ندهی تن به سختی ایام
وگرنه لعل ز کوه و کمر شود پیدا.
من شیشه دلم حوصله ٔ سنگ ندارم
دارم سر صلح و جگر جنگ ندارم .
|| نامرد. (غیاث ).
بر آن شیشه دلان از ترکتازی
فلک را پیش گشته شیشه بازی .
نظامی .
از دیدن رویت دل آئینه فروریخت
هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد.
صائب (از آنندراج ).
تو شیشه دل ندهی تن به سختی ایام
وگرنه لعل ز کوه و کمر شود پیدا.
صائب (از آنندراج ).
من شیشه دلم حوصله ٔ سنگ ندارم
دارم سر صلح و جگر جنگ ندارم .
صائب .
|| نامرد. (غیاث ).