صادق
لغتنامه دهخدا
صادق . [ دِ ] (اِخ ) (میرزا...) از اهل اردوباد است . طالب علمی است بسیار خوش سلیقه . در زمان شاه مرحوم به مشهد مقدس رفت و سادات آن آستانه ٔ قدس را هجو کرد، پس از مقام بالاتر حکم اخراجش صادر شد. گویند اکنون در دکن است ولی بودنش معلوم نیست . چون اغلب اشعارش رباعی است لذا به ذکر چند رباعی اکتفا می شود:
صادق غم عشق گر بجان نپذیرد
ناکام بکام دل دشمن میرد
حق نمک خنده ات ار نشناسد
یارب نمک حسن تو چشمش گیرد.
صاحب صبح گلشن گوید: در خوش فکری علم است و صبح صادق بیان روشنش کالنار علی العلم . از وطن در ملک دکن رسید و از حضور مرتضی نظام شاه به منصب جاگیر سرفراز گردید و هنگام تسلط اکبر پادشاه بر آن دیار صبح حیاتش به شام ممات رسید. رباعی :
شوخی که بسادگی از او کردم صبر
اکنون خطش از غبار داردسر جبر
ازخطش اگر فزون بسوزم چه عجب
سوزنده تر است آفتاب از ته ابر.
صادق غم عشق گر بجان نپذیرد
ناکام بکام دل دشمن میرد
حق نمک خنده ات ار نشناسد
یارب نمک حسن تو چشمش گیرد.
(مجمعالخواص ص 90).
صاحب صبح گلشن گوید: در خوش فکری علم است و صبح صادق بیان روشنش کالنار علی العلم . از وطن در ملک دکن رسید و از حضور مرتضی نظام شاه به منصب جاگیر سرفراز گردید و هنگام تسلط اکبر پادشاه بر آن دیار صبح حیاتش به شام ممات رسید. رباعی :
شوخی که بسادگی از او کردم صبر
اکنون خطش از غبار داردسر جبر
ازخطش اگر فزون بسوزم چه عجب
سوزنده تر است آفتاب از ته ابر.
(صبح گلشن ص 242).