صحرانورد
لغتنامه دهخدا
صحرانورد. [ ص َ ن َ وَ ] (نف مرکب ) بیابان نورد. تندرو. تیزتک : صحرانوردی ، کوه پیکری ، زمین هیکلی ، ابررفتاری (اسب ). (سندبادنامه ص 251).
هم از تازی اسبان صحرانورد
هم از تیغ چون آب زهرآبخورد.
نشست از برخنگ صحرانورد
همی داشت دیده به آن آبخورد.
من و چند سالوک صحرانورد
برفتیم قاصد بدیدار مرد.
هم از تازی اسبان صحرانورد
هم از تیغ چون آب زهرآبخورد.
نظامی .
نشست از برخنگ صحرانورد
همی داشت دیده به آن آبخورد.
نظامی .
من و چند سالوک صحرانورد
برفتیم قاصد بدیدار مرد.
سعدی .