صخر
لغتنامه دهخدا
صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن عمروبن الشرید السلمی وی برادر خنساء است . عمرو پدر او بموسم دست صخر و برادر او معاویه را می گرفت و بر مردم فخر میکرد و می گفت من پدر دو فرزندم که نیکوترین مصر هستند و مانند این دو برادر از این پیش نبوده است و کسی بر او انکار نمیکرد. (زهر الاَّداب ج 4 ص 72). و مرگ او چنان بود که صخر بغزوه ای شد و نبردی سخت بکرد و او را ریشی فراخ رسید که بدان بیمار شد و بیماری او بدرازا کشید و قوم بعیادت او شدند. روزی مردی زن او سلمی را پرسید امروز حال صخر چونست ؟ گفت : نه زنده است که بدو امیدی بتوان داشت و نه مرده است تا او را شاید فراموش کرد. صخر سخن او بشنید و سخت بر وی گران افتاد و زن را پرسید. تو چنین گفته ای ؟ گفت : آری و از تو عذری نخواهم و دیگری که بعیادت او شده بود از مادر وی حال او پرسید، گفت : سپاس خدای را که حال او بصلاح است و چند که سواد او میان ماست نیک است ، صخر این ابیات بگفت :
اری ام صخر ماتمل عیادتی
و ملت سلیمی مضجعی و مکانی
و ما کنت أخشی ان اکون جنازة
علیک و من یغتر بالحدثان
فای امری ٔ ساوی بام حلیلة
فلاعاش الافی أذی و هوان
اهم بامرالحزم لواستطیعه
و قد حیل بینی العیر و النزوان
لعمری لقد انبهت من کان نائما
و اسمعت من کانت له اذنان .
و چون بهوش آمد سلمی را بگرفت و به عمود خیمه بیاویخت تا بمرد آنگاه (آسیب ) آن ریش که می داشت او را برو درانداخت و بمرد. (عیون الاخبار ج 4 صص 118 - 119). و گویند حلقه ای از زره بجوف او رفت و قرحه ای پدید آورد و قطعه ای همچون دست از آن ناحیت برآمدو مردمان وی را اشارت ببریدن آن کردند و چون آن را ببریدند دیری نپائید. (زهرالاَّداب ج 4 ص 72). خنساء خواهر وی او را بدین شعر بستاید:
و ان صخراً لتأتم الهداة به
کأنه علم فی رأسه نار.
و هم او گوید در رثاء وی :
و قائلة و النعش قدفات خطوها
لتدرکه یالهف نفسی علی صخر
الاثکلت ام الذین غدوا به
الی القبر ماذا یحملون الی القبر.
خنساء را گفتند برادران خود را بستای گفت کان صخر واﷲ جنة الزمان الاغبر و ذعاف الخمیس الاحمر و کان و اﷲ معاویه القائل و الفاعل . قیل لها فایهما کان اسنی و افخر قالت اما صخر فحرالشتاء و اما معاویه فبردالهوآء.قیل لها فایهما اوجع و افجع قالت اما صخر فجمرالکبدو اما معاویه فسقام الجسد و برخواند:
اسدان محمرا المخالب نجدة
بحران فی الزمن الغضوب الانمر
قمران فی النادی رفیعا محتد
فی المجد فرعاً سودد متخیر.
اری ام صخر ماتمل عیادتی
و ملت سلیمی مضجعی و مکانی
و ما کنت أخشی ان اکون جنازة
علیک و من یغتر بالحدثان
فای امری ٔ ساوی بام حلیلة
فلاعاش الافی أذی و هوان
اهم بامرالحزم لواستطیعه
و قد حیل بینی العیر و النزوان
لعمری لقد انبهت من کان نائما
و اسمعت من کانت له اذنان .
و چون بهوش آمد سلمی را بگرفت و به عمود خیمه بیاویخت تا بمرد آنگاه (آسیب ) آن ریش که می داشت او را برو درانداخت و بمرد. (عیون الاخبار ج 4 صص 118 - 119). و گویند حلقه ای از زره بجوف او رفت و قرحه ای پدید آورد و قطعه ای همچون دست از آن ناحیت برآمدو مردمان وی را اشارت ببریدن آن کردند و چون آن را ببریدند دیری نپائید. (زهرالاَّداب ج 4 ص 72). خنساء خواهر وی او را بدین شعر بستاید:
و ان صخراً لتأتم الهداة به
کأنه علم فی رأسه نار.
و هم او گوید در رثاء وی :
و قائلة و النعش قدفات خطوها
لتدرکه یالهف نفسی علی صخر
الاثکلت ام الذین غدوا به
الی القبر ماذا یحملون الی القبر.
(عقد الفرید ج 3 ص 218).
خنساء را گفتند برادران خود را بستای گفت کان صخر واﷲ جنة الزمان الاغبر و ذعاف الخمیس الاحمر و کان و اﷲ معاویه القائل و الفاعل . قیل لها فایهما کان اسنی و افخر قالت اما صخر فحرالشتاء و اما معاویه فبردالهوآء.قیل لها فایهما اوجع و افجع قالت اما صخر فجمرالکبدو اما معاویه فسقام الجسد و برخواند:
اسدان محمرا المخالب نجدة
بحران فی الزمن الغضوب الانمر
قمران فی النادی رفیعا محتد
فی المجد فرعاً سودد متخیر.
(عقدالفرید ج 3 ص 219).