ترجمه مقاله

صدرنشین

لغت‌نامه دهخدا

صدرنشین . [ ص َ ن ِ ] (نف مرکب ) بالانشیننده . مقدم نشیننده . آنکه رتبت او در جلوس بالا دست همه است . آنکه بالا دست همه می نشیند :
ای صدرنشین هر دو عالم
محراب زمین و آسمان هم .

نظامی .


در نفس آباد دم نیم سوز
صدرنشین گشته شه نیمروز.

نظامی .


بود که صدرنشینان بارگاه قبول
نظر کنند به بیچارگان صف نعال .

سعدی .


در آن حرم که نهندش چهار بالش عزت
جز آستان نرسد خواجگان صدرنشین را.

سعدی .


گر بدیوان غزل صدرنشینم چه عجب
سالها بندگی صاحب دیوان کردم .

حافظ.


رجوع به صدر شود. || وزیر. حاکم :
تو آن یگانه ٔ دهری که بر وساده ٔ حکم
به از تو تکیه نکرده است هیچ صدرنشین .

سعدی .


رجوع به صدر شود. || مقدم . برتر. بالاتر :
صدرنشین تر ز سخن نیست کس
دولت این ملک سخن راست بس .

نظامی .


اوست که در مجلس روحانیان
گفته ٔ او صدرنشین است و بس .

ابن یمین .


رجوع به صدر شود.
ترجمه مقاله