ترجمه مقاله

صفی

لغت‌نامه دهخدا

صفی . [ ص َ ] (اِخ ) رشتی ، نصرآبادی آرد: میرصفی جوان آراسته در ظاهر و باطن خوش خوی و خوش روی بود. وسعت مشرب او بمرتبه ای بود که برحمت صرف مغرور شده از قهر نظر پوشیده بود. مدتی در اصفهان بود از صحبت او که کمال نمک داشت محظوظ شدیم . از سخنان اوست که «مهتاب شب چهاردهم طبیعت را می گزد» شعرش این است :
شستی به بوالهوس نگشادی که بیگمان
از استخوان من چو کمان ناله برنخاست .
خدا نصیب کند آرزو نکرده خصالی
مکرر است وصالی که در خیال درآید.

(تذکره ٔ نصرآبادی ص 199).


ترجمه مقاله