طلی
لغتنامه دهخدا
طلی . [ طِ لا ] (ع اِ) لذت . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). || طلا. زر (در اصطلاح فارسی ). رجوع به طلا شود : و بر او صفت کین افراسیاب ازاول تا به آخر به طلی نقش کرده . (تاریخ طبرستان ).
وجود مردم دانا مثال زرّ طلیست
که هر کجا که رود قدر وقیمتش دانند.
|| طلاء. اندودنی . مالیدنی . رجوع به طلاء شود :
در زنخدان سَمَن ، سیمین چاهی کندند
بر سر نرگس مخمور طلی پیوندند.
و طلیهاء خنک و تر بر سینه می باید نهاد چون لعاب اسیغون و آب برگ خرفه ... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
وجود مردم دانا مثال زرّ طلیست
که هر کجا که رود قدر وقیمتش دانند.
سعدی (گلستان ).
|| طلاء. اندودنی . مالیدنی . رجوع به طلاء شود :
در زنخدان سَمَن ، سیمین چاهی کندند
بر سر نرگس مخمور طلی پیوندند.
منوچهری (دیوان ص 286).
و طلیهاء خنک و تر بر سینه می باید نهاد چون لعاب اسیغون و آب برگ خرفه ... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).