عزیز کردن
لغتنامه دهخدا
عزیز کردن . [ ع َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گرامی داشتن . احترام کردن . اعزاز. (فرهنگ فارسی معین ). تعزیز. (از دهار). ارجمندی دادن . عزت دادن :
عزیز نبود آنکس که تو عزیز کنی
زبهر آنکه عزیز تو زود گردد خوار.
آنکس که چنین عزیز کردت
ازبهر تو کرد گوهر و زر.
تا عزیزم مرا عزیز کنی
چون شدم خوار خوار انگاری .
هر ذلیلی که حق عزیز کند
در عزیزیش منکری منگر.
هر یکی را کرد اندر سِر عزیز
هرچه آن را گفت این را گفت نیز.
دعائی گر نمیگوئی بدشنامی عزیزم کن
که گر تلخست شیرینست از آن لب هرچه فرمائی .
چو ما را بدنیا تو کردی عزیز
به عقبی همین چشم داریم نیز.
خدای یوسف صدیق را عزیز نکرد
به خوبروئی لیکن به خوبکرداری .
آنکه را کردگار کرد عزیز
نتواند زمانه خوار کند.
ای خدایت عزیز کرده ز خلق
بنده را هست میهمان عزیز.
عزیز نبود آنکس که تو عزیز کنی
زبهر آنکه عزیز تو زود گردد خوار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی .
آنکس که چنین عزیز کردت
ازبهر تو کرد گوهر و زر.
ناصرخسرو.
تا عزیزم مرا عزیز کنی
چون شدم خوار خوار انگاری .
خاقانی .
هر ذلیلی که حق عزیز کند
در عزیزیش منکری منگر.
خاقانی .
هر یکی را کرد اندر سِر عزیز
هرچه آن را گفت این را گفت نیز.
مولوی .
دعائی گر نمیگوئی بدشنامی عزیزم کن
که گر تلخست شیرینست از آن لب هرچه فرمائی .
سعدی .
چو ما را بدنیا تو کردی عزیز
به عقبی همین چشم داریم نیز.
سعدی .
خدای یوسف صدیق را عزیز نکرد
به خوبروئی لیکن به خوبکرداری .
سعدی .
آنکه را کردگار کرد عزیز
نتواند زمانه خوار کند.
قاآنی .
ای خدایت عزیز کرده ز خلق
بنده را هست میهمان عزیز.
انوری .