عشرت کردن
لغتنامه دهخدا
عشرت کردن . [ ع ِ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عیش کردن . شادی کردن . کامرانی کردن . (فرهنگ فارسی معین ) :
تا بوستان چنین است از گل سزد که تو
گر عشرتی کنی همه در بوستان کنی .
شه آنجا روز و شب عشرت همی کرد
می تلخ و غم شیرین همی خورد.
بپوش چشم ز وضع جهان و عشرت کن
ببند در به رخ کائنات و وحدت کن .
بهار آمد ازبهر دفع خزان
که عشرت توان کرد در بوستان .
فال فردا میزنم وِامروز عشرت میکنم .
و رجوع به عشرت شود.
تا بوستان چنین است از گل سزد که تو
گر عشرتی کنی همه در بوستان کنی .
مسعودسعد.
شه آنجا روز و شب عشرت همی کرد
می تلخ و غم شیرین همی خورد.
نظامی .
بپوش چشم ز وضع جهان و عشرت کن
ببند در به رخ کائنات و وحدت کن .
صائب (از آنندراج ).
بهار آمد ازبهر دفع خزان
که عشرت توان کرد در بوستان .
ملاطغرا (از آنندراج ).
فال فردا میزنم وِامروز عشرت میکنم .
؟
و رجوع به عشرت شود.