علیک
لغتنامه دهخدا
علیک . [ ع َ ل َ ک َ ] (ع حرف جر + ضمیر) مرکب از «علی » حرف جر و «ک » ضمیر متصل عربی . بر تو :
ترا ببینم وگویم علیک عین اﷲ
بنام ایزد احسنت و زه نکو پسری .
- علیک گفتن ؛ پاسخ سلام دادن . مخفف «علیک السلام » است :
بیزارم از تو و همه یارانت ، مر مرا
تا حشر با شما نه علیک است و نه سلام .
پس علیکش گفت و او را پیش خواند
ایمنش کرد و بنزد خود نشاند.
|| (اِ فعل ) بگیر. ملازم باش . رجوع به عَلی ً شود.
ترا ببینم وگویم علیک عین اﷲ
بنام ایزد احسنت و زه نکو پسری .
سوزنی .
- علیک گفتن ؛ پاسخ سلام دادن . مخفف «علیک السلام » است :
بیزارم از تو و همه یارانت ، مر مرا
تا حشر با شما نه علیک است و نه سلام .
ناصرخسرو.
پس علیکش گفت و او را پیش خواند
ایمنش کرد و بنزد خود نشاند.
مولوی .
|| (اِ فعل ) بگیر. ملازم باش . رجوع به عَلی ً شود.