ترجمه مقاله

عیبجوی

لغت‌نامه دهخدا

عیبجوی . [ ع َ / ع ِ ] (نف مرکب ) عیب جوینده . عیبجو. کسی که کاوش معایب و بدی مردمان کند تا آشکار سازد. (از ناظم الاطباء) :
چه گوید تو را دشمن عیبجوی
چو بی جنگ پیچی ز بدخواه روی .

فردوسی .


چنین گفت کای داور تازه روی
که بر تو نیابد سخن عیبجوی .

فردوسی .


از آهو همان کش سپید است موی
نگوید سخن مردم عیبجوی .

فردوسی .


یکی را گفتندعیب هست ، گفت نه ، گفتند عیبجوی هست ، گفت بسیار، گفتند چنان دان که معیوبتر کس توئی . (قابوسنامه ).
جاهلی کفر و عاقلی دین است
عیبجوی آن و عیب پوش اینست .

سنائی .


چو دریا شدم دشمن عیب شوی
نه چون آینه دوست را عیبجوی .

نظامی .


دانی که عرب چه ، عیب جویند
کاین کار کنم مرا چه گویند.

نظامی .


بیاموز از عاقلان حسن خوی
نه چندانکه از جاهل عیبجوی .

سعدی .


پسند آمد از عیبجوی خودم
که معلوم من کرد خواهی بدم .

سعدی .


پراکنده دل گشت از آن عیبجوی .

سعدی .


به مجنون گفت روزی عیبجوئی
که پیدا کن به ازلیلی نکوئی .

وحشی .


|| بدگوی مردمان . (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله