ترجمه مقاله

غاز

لغت‌نامه دهخدا

غاز. (اِ) پینه و وصله ای باشد که مردم فقیر بر جامه دوزند. (برهان ). || پنبه ٔ محلوج . (جهانگیری ) (برهان )(انجمن آرای ) (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ) :
ز بهر بافتن تار و پود مدحت تو
برند غاز سخن شاعران ز غوزه ٔ من .

سوزنی .


|| برهم زدن پشم کهنه تا نیک بتوان رشت و آن را به تازی نکث نامند. (جهانگیری ) (برهان ). || شکاف . (برهان ) (فرهنگ رشیدی ). و در کلمه ٔ شب غاز (جای بسر بردن گاوان و گوسفندان در شب )، غاز از همین ریشه است . پاره و باز شده و شکافته . || از هم شکافتن . چاک و تراک . (برهان ). || نیاز. (جهانگیری ) (برهان ). حاجت . احتیاج . (برهان ) :
شود دمی همه غاز و شود دمی همه ناز
شود دمی همه ناز و شود دمی همه نوز.

مولوی .


|| قحط و غلا. || خوردن طعام از روی لذت و اشتها. (برهان ).
ترجمه مقاله