ترجمه مقاله

غراش

لغت‌نامه دهخدا

غراش . [ غ َ ] (اِ) خراش . (برهان قاطع) (آنندراج ) (جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). زخمی باشد که از خراشیدگی به هم رسیده باشد. (برهان قاطع). جراحت :
تو کز عشق حقیقی لافی از دوست
غراش سوزنی بنمای در پوست .

امیرخسرو (از جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ).


در این مثال تأمل است چه شاید که خراش باشد. (فرهنگ رشیدی ). || قهر و غضب و خشم . (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا). خشم . (جهانگیری ). خشم و تندی . (فرهنگ رشیدی ). || اندوه و غم . (برهان قاطع) (جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). به این معنی با سین هم آمده است و آن نیز درست است ، چه در فارسی سین و شین به هم تبدیل می یابند. (برهان قاطع). || پاره های پوستین از کار افتاده است که پوستین سازها میبرند و دور می اندازند :
چنان خواهم دریدن پوست اغیار
رفودیگر نمیگیرد غراشش .

؟ (از فرهنگ شعوری ).


ترجمه مقاله