غروب کردن
لغتنامه دهخدا
غروب کردن . [ غ ُ ک َ دَ] (مص مرکب ) ناپدید شدن .غایب شدن . فروشدن آفتاب و ماه و جز آن :
غروب کرده سپهر کمال را خورشید
لباس نیلی از آن همچون آسمان دارم .
- امثال :
آفتاب در ملکش غروب نمی کند ؛ یعنی شرق و غرب زمین در حیطه ٔ تصرف اوست . نظیر: قاف تا قاف . از این قیروان تا بدان قیروان . از حلب تا کاشغر میدان سلطان سنجر است . (امثال و حکم دهخدا).
غروب کرده سپهر کمال را خورشید
لباس نیلی از آن همچون آسمان دارم .
درویش واله ٔ هروی (از آنندراج ).
- امثال :
آفتاب در ملکش غروب نمی کند ؛ یعنی شرق و غرب زمین در حیطه ٔ تصرف اوست . نظیر: قاف تا قاف . از این قیروان تا بدان قیروان . از حلب تا کاشغر میدان سلطان سنجر است . (امثال و حکم دهخدا).