غری
لغتنامه دهخدا
غری . [ غ َ ] (حامص ) قحبگی . غر بودن . رجوع به غر شود :
از غری ریش ار کنون دزدیده ای
پیش ازین بر ریش خود خندیده ای .
|| (اِ) گریه با آواز و فریاد :
این دل محزون نگیرد از غم فرقت قرار
می کند شام و سحر با حسرتش غری و زار.
در مآخذ دیگر بدین معنی یافته نشد.
از غری ریش ار کنون دزدیده ای
پیش ازین بر ریش خود خندیده ای .
مولوی (مثنوی چ کلاله خاور ص 409).
|| (اِ) گریه با آواز و فریاد :
این دل محزون نگیرد از غم فرقت قرار
می کند شام و سحر با حسرتش غری و زار.
؟ (از فرهنگ شعوری ).
در مآخذ دیگر بدین معنی یافته نشد.