غمخور
لغتنامه دهخدا
غمخور. [ غ َ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) آنکه غم کسی یا چیزی را خورد. غمخورنده . غمگسار. تیماردار. غمخوار :
مطربان رودنواز و رهیان زرافشان
دوستداران میخوار و بدسگالان غمخور.
یک زاهد رنجور و دگر زاهد بیرنج
یک کافر شادان دگرکافر غمخور.
رسید نوبت یعقوب تاصد و هفتاد
گذشت و رفت و ببرد از جهان دل غمخور.
نیز دل تو ز مهر من نکند یاد
هیچ ترا یاد ناید از من غمخور.
روزم فروشد از غم هم غمخوری ندارم
رازم برآمد از دل هم دلبری ندارم .
این ز گردون مبین که گردون نیز
با لباس کبود غمخور اوست .
دوست از نزدیکی دولت شد اول دشمنت
دشمن از دوری دولت شد به آخر غمخورت .
ای غمخور من کجات جویم
تیمار غم تو با که گویم .
استاد طریقتم تو بودی
غمخور به حقیقتم توبودی .
چون غمخور خویش را نمی یافت
از غم خوردن عنان نمی تافت .
|| بوتیمار. (فرهنگ رشیدی ) :
خبر زین حال چون عنقا شنیده
فسوسی خورده زین غم گشته غمخور.
مطربان رودنواز و رهیان زرافشان
دوستداران میخوار و بدسگالان غمخور.
فرخی .
یک زاهد رنجور و دگر زاهد بیرنج
یک کافر شادان دگرکافر غمخور.
ناصرخسرو.
رسید نوبت یعقوب تاصد و هفتاد
گذشت و رفت و ببرد از جهان دل غمخور.
ناصرخسرو.
نیز دل تو ز مهر من نکند یاد
هیچ ترا یاد ناید از من غمخور.
مسعودسعد.
روزم فروشد از غم هم غمخوری ندارم
رازم برآمد از دل هم دلبری ندارم .
خاقانی .
این ز گردون مبین که گردون نیز
با لباس کبود غمخور اوست .
خاقانی .
دوست از نزدیکی دولت شد اول دشمنت
دشمن از دوری دولت شد به آخر غمخورت .
خاقانی .
ای غمخور من کجات جویم
تیمار غم تو با که گویم .
نظامی .
استاد طریقتم تو بودی
غمخور به حقیقتم توبودی .
نظامی .
چون غمخور خویش را نمی یافت
از غم خوردن عنان نمی تافت .
نظامی .
|| بوتیمار. (فرهنگ رشیدی ) :
خبر زین حال چون عنقا شنیده
فسوسی خورده زین غم گشته غمخور.
عمید لومکی (از فرهنگ رشیدی ).