ترجمه مقاله

غمزده

لغت‌نامه دهخدا

غمزده . [ غ َ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آنکه غم به وی رسد. غم رسیده . مغموم : ای عزیزان غمزده بنالید و ای یتیمان غمخوار بگریید. (قصص الانبیاء ص 241). یاران غمزده می آیند که ای مهربان مشفق تو میروی ما را میگذاری . (قصص الانبیاء ص 242).
گردن اعدات بادا از حسام غم زده
غمزده اعدات و احباب تو زآن غم شادکام .

سوزنی (دیوان ص 172).


ای غمزده ٔ خاکی کز آتش غم جوشی
آبی که جز از آتش بر باد نخواهی شد.

خاقانی .


گر جان مابه مرگ منوچهر غمزده ست
تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست .

خاقانی .


علم اﷲ که ز من غمزده تر
هیچکس نیست ز اخوان اسد.

خاقانی .


این غمزده را گناه کم نیست
کآزرم تو هست هیچ غم نیست .

نظامی .


کاین نامه که هست چون پرندی
ازغمزده ای به دردمندی .

نظامی .


من غمزده و تو نازنینی
با من به چه روی می نشینی .

نظامی .


ور بود در حلقه ای صد غمزده
حلقه را باشد نگین ماتم زده .

عطار.


هر جا که روی زنده دلی بر زمین تو
هر جا که دست غمزده ای بر دعای توست .

سعدی (غزلیات ).


ز چشم غمزده خون میرود ز حسرت آن
که او به گوشه ٔ چشم التفات فرماید.

سعدی (طیبات ).


دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا بازدل غمزده ای سوخته بود.

حافظ.


بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست .

حافظ.


زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کام غمزدگان غمگسار بازآید.

حافظ.


ترجمه مقاله