ترجمه مقاله

غمگن

لغت‌نامه دهخدا

غمگن . [ غ َ گ ِ ] (ص مرکب ) مخفف غمگین . با غم و اندوه . صاحب غم . محزون . رجوع به غم و غمگین شود :
ای آنکه غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی باری .

رودکی .


هر آنجا که ویران بد آباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد.

فردوسی .


برون کرد باید ز دلها نهیب
گزیدن مر این غمگنان را شکیب .

فردوسی .


بمن بخش ری را خرد یاد کن
دل غمگنان از غم آزاد کن .

فردوسی .


همه تا کوشد اندر آن کوشد
که دل غمگنی کند شادان .

فرخی .


خانه ٔ او بهشت شد که در او
غمگنان را ز غم کنندآزاد.

فرخی .


چرا بگرید زار ار نه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام .

عنصری .


صحبت بدخو همه رنج است از آن
یارش ازو غمگن و او غمگن است .

ناصرخسرو.


چو نیک و بدش نیست باقی چه باشی
به نیک و بدش غمگن و شادمانه .

ناصرخسرو.


گر گنهم بخشی و گر سر بری
زین نشوم غمگن و زآن شادمان .

خاقانی .


گر گونه ٔ غمگنان ندارم
زآن نیست که هستم از تو خرم
دانی ز چه سرخ رویم ایراک
بسیار دمیدم آتش غم .

خاقانی (از آنندراج ).


منم خرم و یک فتاده ست نقشم
شما غمگن و نقشتان شش فتاده ست .

خاقانی .


ترجمه مقاله