غنچه خسپیدن
لغتنامه دهخدا
غنچه خسپیدن . [ غ ُ چ َ / چ ِ خ ُ دَ] (مص مرکب ) بمجاز خفتن کسی در حالی که دست و پای خود را جمع کرده باشد و این در وقت تأمل و تفکر باشد. (از بهار عجم ) (آنندراج ). غنچه نشستن :
آه میدزدد نفس در سینه ٔافگار من
غنچه میخسپد نسیم صبح در گلزار من .
رجوع به غنچه نشستن شود.
آه میدزدد نفس در سینه ٔافگار من
غنچه میخسپد نسیم صبح در گلزار من .
صائب (از آنندراج ).
رجوع به غنچه نشستن شود.