غوری
لغتنامه دهخدا
غوری . [ ] (ص نسبی )منسوب به غور که بلادی است در کوههایی قریب هرات . (از انساب سمعانی ). ساکن غور. اهل غور. رجوع به غور. (اِخ ) شود : امیر، دانشمندی را به رسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). مردم غوری چون مور و ملخ بدان کوه پدید آمدند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 112). پنج هزار درم و پنج پاره جامه صلت بستد و اسبی غوری . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 549).
این گربه چشمک این سگک غوری غرک
سگسارک مخنثک و زشت کافرک .
غوری تند را اشارت کرد
تا مرا نیز خانه غارت کرد.
وزین غوری غلامی نیز چون قند
ز غوره کرد غارت خوشه ای چند.
این گربه چشمک این سگک غوری غرک
سگسارک مخنثک و زشت کافرک .
خاقانی .
غوری تند را اشارت کرد
تا مرا نیز خانه غارت کرد.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 223).
وزین غوری غلامی نیز چون قند
ز غوره کرد غارت خوشه ای چند.
نظامی .