فتاده
لغتنامه دهخدا
فتاده . [ ف ُ / ف ِ دَ / دِ ] (ن مف / نف ) افتاده :
یا به یاد این فتاده ٔ خاک بیز
چونکه خوردی جرعه ای بر خاک ریز.
مردی نبود فتاده را پای زدن .
رجوع به افتادن و فتادن شود.
یا به یاد این فتاده ٔ خاک بیز
چونکه خوردی جرعه ای بر خاک ریز.
مولوی .
مردی نبود فتاده را پای زدن .
پوریای ولی .
رجوع به افتادن و فتادن شود.