فتان
لغتنامه دهخدا
فتان . [ ف َت ْ تا ] (ع ص ) مبالغت در فتنه . سخت فتنه جو. عظیم فتنه انگیز. (اقرب الموارد). || شورانگیز. (ربنجنی ). سخت زیبا و دلفریب که به زیبایی مردم را مفتون سازد. آشوبگر :
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی است
حدیث دلبر فتان و عاشق مفتون .
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی
شیوه ای میکند آن نرگس فتان که مپرس .
|| زرگر. || دزد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (اِ) دیو. (منتهی الارب ). شیطان . (اقرب الموارد).
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی است
حدیث دلبر فتان و عاشق مفتون .
سعدی .
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی
شیوه ای میکند آن نرگس فتان که مپرس .
حافظ.
|| زرگر. || دزد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (اِ) دیو. (منتهی الارب ). شیطان . (اقرب الموارد).