فراشتن
لغتنامه دهخدا
فراشتن . [ ف َ ت َ ] (مص ) مخفف افراشتن که به معنی بلند کردن و بالا بردن باشد. (برهان ) :
از آبنوس دری اندر او فراشته بود
به جای آهن ، سیمین همه بش و مسمار.
فراشته به هنر نام خویش و نام پدر
گذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تبار.
- برفراشتن ؛ بلند کردن . افراشتن :
ای روی داده صحبت دنیا را
شادان و برفراشته آوا را.
رجوع به فراختن و افراختن و افراشتن شود.
از آبنوس دری اندر او فراشته بود
به جای آهن ، سیمین همه بش و مسمار.
ابوالمؤید بلخی .
فراشته به هنر نام خویش و نام پدر
گذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تبار.
فرخی .
- برفراشتن ؛ بلند کردن . افراشتن :
ای روی داده صحبت دنیا را
شادان و برفراشته آوا را.
ناصرخسرو.
رجوع به فراختن و افراختن و افراشتن شود.