فرامش شدن
لغتنامه دهخدا
فرامش شدن . [ ف َ م ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فراموش شدن . از یاد رفتن :
هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف
با دوستان چنین که تو تکرار میکنی .
گفتم اگر نبینمت مهر فرامشم شود
میروی و مقابلی غایب و درتصوری .
و رجوع به فرامش شود.
هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف
با دوستان چنین که تو تکرار میکنی .
سعدی .
گفتم اگر نبینمت مهر فرامشم شود
میروی و مقابلی غایب و درتصوری .
سعدی .
و رجوع به فرامش شود.