فرخاردیس
لغتنامه دهخدا
فرخاردیس . [ ف َ ] (ص مرکب ) چون فرخار.(یادداشت به خط مؤلف ). مانا به شهر فرخار. (ناظم الاطباء). همچون فرخار در زیبایی و آرایش :
یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن او روان .
در آن آرزوگاه فرخاردیس
نکرد آرزو با معامل مکیس .
یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن او روان .
فرخی .
در آن آرزوگاه فرخاردیس
نکرد آرزو با معامل مکیس .
نظامی .