ترجمه مقاله

فرخال

لغت‌نامه دهخدا

فرخال . [ ف َ ] (ص ) همان فرخاک است . (آنندراج ). به معنی فرخاک که مویی باشدبی حرکت و بی شکن و فروهشته . (از برهان ). سبط. خلاف جعد. فرخار. خوار. (یادداشت به خط مؤلف ) :
سرو سیمین تو را در مشک تر
زلف فرخالت ز سر تا پا گرفت .

فیروز مشرقی .


موی سر ما، نه جعد زنگیانه و نه فرخال ترکانه . (تاریخ طبرستان ، نامه ٔ تنسر). رجوع به فرخار و فرخاک شود.
ترجمه مقاله