فرخسته
لغتنامه دهخدا
فرخسته . [ ف َ خ َ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) خسته و برزمین کشیده . (برهان ). کشته ٔ برزمین کشیده . (اسدی ) :
او می خورد به شادی و کام دل
دشمن نزار گشته و فرخسته .
به هر تلی بر از خسته گروهی
به هر غفجی بر از فرخسته پنجاه .
رجوع به فرخشته شود. || (ص ) خوب و مبارک و مخفف فرخجسته است . (آنندراج ) (از انجمن آرا).بدین معنی شاید مصحف فرخجسته است .
او می خورد به شادی و کام دل
دشمن نزار گشته و فرخسته .
ابوالفضل عباسی .
به هر تلی بر از خسته گروهی
به هر غفجی بر از فرخسته پنجاه .
عنصری .
رجوع به فرخشته شود. || (ص ) خوب و مبارک و مخفف فرخجسته است . (آنندراج ) (از انجمن آرا).بدین معنی شاید مصحف فرخجسته است .