ترجمه مقاله

فروخته

لغت‌نامه دهخدا

فروخته . [ ف َ / ف ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) افروخته . فروزان . درخشان . (برهان ). روشن :
همچو دلها بدو فروخته باد
صدر و ایوان و مجلس و میدان .

فرخی .


پیش تن دوستان ز رنج پناهی
در جگر دشمنان فروخته ناری .

فرخی .


چو تن به جان و به دانش دل و به عقل روان
فروخته ست زمانه به دولت سلطان .

عنصری .


- فروخته روی ؛ زیباروی . افروخته روی :
بدین فروخته رویان نگه کنم که همی
به فعل طبعی روی زمین فروزانند.

مسعودسعد.


- فروخته شدن ؛ روشن شدن :
چو آتش است حسامت که چون فروخته شد
بدو دل و جگر دشمنان کنند کباب .

مسعودسعد.


رجوع به افروخته شود.
ترجمه مقاله