فرودریدن
لغتنامه دهخدا
فرودریدن . [ ف ُ دَ دَ ] (مص مرکب ) خراب شدن . واریز کردن چاه و جز آن . (یادداشت بخط مؤلف ): تهور؛ فرودریدن بنا. انقیاض ؛ فرودریدن دیوار. (منتهی الارب ). || شکاف برداشتن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
چون دسته شد خمیده و گنبد فرودرید
کم شد مزه ، بزه نتوان کرد زین فزون .
|| شکافتن . پاره کردن : زن خود را به قتل آورد، پس شکم خود را فرودرید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
چون دسته شد خمیده و گنبد فرودرید
کم شد مزه ، بزه نتوان کرد زین فزون .
سوزنی .
|| شکافتن . پاره کردن : زن خود را به قتل آورد، پس شکم خود را فرودرید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).