فرومانده
لغتنامه دهخدا
فرومانده . [ ف ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) متحیر. سرگشته . سراسیمه . (یادداشت بخط مؤلف ). || متعجب . درشگفت :
از این بستدی چیز و دادی بدان
فرومانده از کار او موبدان .
|| گرفتارشده :
از آن رنگ و آن بازوی وفر و چهر
فرومانده بد دختر از وی بمهر.
|| عاجز و ناتوان :
متواری است و خوار و فرومانده
هر جا که هست پاک مسلمانی .
گذشته چنان شد که بادی به دشت
فرومانده هم زود خواهد گذشت .
باز ماهان دراوفتاد ز پای
چون فروماندگان بماند بجای .
بر نیکمردی فرستاد کس
که صعبم فرومانده ، فریادرس .
فروماندگان را دعایی بکن
که مقبول را رد نباشد سخن .
|| مانده . برجای مانده :
فرومانده در کنج تاریک جای
چه دریابد از جام گیتی نمای ؟
رجوع به فروماندن شود.
از این بستدی چیز و دادی بدان
فرومانده از کار او موبدان .
فردوسی .
|| گرفتارشده :
از آن رنگ و آن بازوی وفر و چهر
فرومانده بد دختر از وی بمهر.
اسدی .
|| عاجز و ناتوان :
متواری است و خوار و فرومانده
هر جا که هست پاک مسلمانی .
ناصرخسرو.
گذشته چنان شد که بادی به دشت
فرومانده هم زود خواهد گذشت .
نظامی .
باز ماهان دراوفتاد ز پای
چون فروماندگان بماند بجای .
نظامی .
بر نیکمردی فرستاد کس
که صعبم فرومانده ، فریادرس .
سعدی .
فروماندگان را دعایی بکن
که مقبول را رد نباشد سخن .
سعدی .
|| مانده . برجای مانده :
فرومانده در کنج تاریک جای
چه دریابد از جام گیتی نمای ؟
سعدی .
رجوع به فروماندن شود.