فروکشیدن
لغتنامه دهخدا
فروکشیدن . [ ف ُ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) به زیر کشیدن . به پایین کشیدن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
فروکشید گل سرخ روی بند از روی
برآورید گل مشکبوی سر ز تراش .
|| آشامیدن با ولع و بلعیدن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام
گویی که شیر مام ز پستان همی مکی .
|| افکندن . انداختن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- لنگر فروکشیدن ؛ لنگر انداختن . ماندن :
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه ٔبلا ببرد؟
|| آزاد کردن و کشیدن و دراز کردن .
- پای فروکشیدن ؛ پای دراز کردن بحال استراحت :
با تو زمین را سر بخشایش است
پای فروکش گه آسایش است .
|| اقامت کردن و در جایی ماندن :
بتماشای هرات رفت در نظرش خوش آمد، آنجا فروکشید. (تاریخ گزیده ).
فروکشید گل سرخ روی بند از روی
برآورید گل مشکبوی سر ز تراش .
منوچهری .
|| آشامیدن با ولع و بلعیدن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام
گویی که شیر مام ز پستان همی مکی .
کسائی مروزی .
|| افکندن . انداختن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- لنگر فروکشیدن ؛ لنگر انداختن . ماندن :
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه ٔبلا ببرد؟
حافظ.
|| آزاد کردن و کشیدن و دراز کردن .
- پای فروکشیدن ؛ پای دراز کردن بحال استراحت :
با تو زمین را سر بخشایش است
پای فروکش گه آسایش است .
نظامی .
|| اقامت کردن و در جایی ماندن :
بتماشای هرات رفت در نظرش خوش آمد، آنجا فروکشید. (تاریخ گزیده ).