ترجمه مقاله

فروکش کردن

لغت‌نامه دهخدا

فروکش کردن . [ ف ُ ک َ / ک ِ ک َ دَ ](مص مرکب ) دعوا کردن با لجاجت و سماجت . || اقامت کردن و در جایی ماندن . (برهان ) :
دل گفت فروکش کنم این شهربه بویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود.

حافظ.


سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساربان فروکش کاین ره کران ندارد.

حافظ.


|| کم شدن طغیان آب یا باد و آماس اندامهای کسی . (یادداشت بخط مؤلف ).
ترجمه مقاله