فریادرس
لغتنامه دهخدا
فریادرس . [ ف َرْ یا رَ / رِ ] (نف مرکب ) دادگر. دادرس . (آنندراج ) (انجمن آرا). دستگیر. یاری کننده . دادرس . (غیاث ) (از یادداشتهای مؤلف ) :
نهادند پیمان دو جنگی که کس
نباشد در آن جنگ فریادرس .
فرستاد نزد برادرْش ْ کس
همان نزد دستور فریادرس .
زمانه سراسر فریب است و بس
نباشد بسختیت فریادرس .
همه را زاد به یکدفعه نه پیشی نه پسی
نه ورا قابله ای بود نه فریادرسی .
بیدادگر نگارا رحمی بکن چو دانی
کاندر جهان بجز تو فریادرس ندارم .
از دست آنکه داور فریادرس نماند
فریاد در مقام مصلی ̍ برآورم .
در این زمانه چو فریادرس نمی بینم
مرا رسد که رسانم به آسمان فریاد.
در آن کارها یاور او بود و بس
پناهنده را گشت فریادرس .
ستمدیده را گشت فریادرس
به فریاد نامد ز فریاد کس .
جهاندیده دستور فریادرس
گشاد از سر کاردانی نفس .
فریاد کز غم تو فریادرس ندارم
با که نفس برآرم چون همنفس ندارم .
هرکه فریادرس روز مصیبت خواهد
گو، در ایام سلامت به جوانمردی کوش .
تو هرگز رسیدی به فریاد کس
که میخواهی امروز فریادرس ؟
- فریادرس آمدن ؛ به فریاد رسیدن . به فریاد دیگران گوش دادن . دادرسی کردن :
گریه آبی برخ سوختگان بازآورد
ناله فریادرس عاشق مسکین آمد.
نهادند پیمان دو جنگی که کس
نباشد در آن جنگ فریادرس .
فردوسی .
فرستاد نزد برادرْش ْ کس
همان نزد دستور فریادرس .
فردوسی .
زمانه سراسر فریب است و بس
نباشد بسختیت فریادرس .
فردوسی .
همه را زاد به یکدفعه نه پیشی نه پسی
نه ورا قابله ای بود نه فریادرسی .
منوچهری .
بیدادگر نگارا رحمی بکن چو دانی
کاندر جهان بجز تو فریادرس ندارم .
سیدحسن غزنوی .
از دست آنکه داور فریادرس نماند
فریاد در مقام مصلی ̍ برآورم .
خاقانی .
در این زمانه چو فریادرس نمی بینم
مرا رسد که رسانم به آسمان فریاد.
ظهیر فاریابی .
در آن کارها یاور او بود و بس
پناهنده را گشت فریادرس .
نظامی .
ستمدیده را گشت فریادرس
به فریاد نامد ز فریاد کس .
نظامی .
جهاندیده دستور فریادرس
گشاد از سر کاردانی نفس .
نظامی .
فریاد کز غم تو فریادرس ندارم
با که نفس برآرم چون همنفس ندارم .
عطار.
هرکه فریادرس روز مصیبت خواهد
گو، در ایام سلامت به جوانمردی کوش .
سعدی .
تو هرگز رسیدی به فریاد کس
که میخواهی امروز فریادرس ؟
سعدی .
- فریادرس آمدن ؛ به فریاد رسیدن . به فریاد دیگران گوش دادن . دادرسی کردن :
گریه آبی برخ سوختگان بازآورد
ناله فریادرس عاشق مسکین آمد.
حافظ.