ترجمه مقاله

فریز

لغت‌نامه دهخدا

فریز. [ ف َ / ف ِ ] (اِ) گیاهی است در نهایت سبزی وتازگی که از خوردن آن دواب فربه شوند. (برهان ). مَرغ . چمن . پرند. (یادداشت بخط مؤلف ). فرزد. فرزه . فریز. فریج . فرز. فرژ. (فرهنگ فارسی معین ) :
ای که در بستان جانم شاخ مهر
دست در هم داده چون شاخ فریز.

نزاری قهستانی .


|| نوعی گیاه خوشبوی را نیز گویند. || سجاف و فراویز جامه را هم گفته اند. (برهان ) :
جاودان در ملک دولت زی که باشد بی تو ملک
همچو تن بی جان و جان بی عقل و جامه بی فریز.

قطران .


|| گوشت قدید و کباب گوشت قدید را نیز میگویند، یعنی گوشتی که آن را خشک کرده باشند. (برهان ). رجوع به فریس شود. || کندن و ستردن موی و پشم باشد خواه از سر و خواه از عضو دیگر، چنانکه هرگاه گویند فلانی سر را فریز کرد، مراد آن باشد که سر را تراشید و پوست رافریز کرد یعنی پشم آن را کند. (برهان ). فریز کردن . رجوع به فریز کردن و فرهنگ جهانگیری ذیل فریز شود.
ترجمه مقاله