ترجمه مقاله

فزون

لغت‌نامه دهخدا

فزون . [ ف ُ ] (ص ، ق ) افزون . (غیاث ) (فرهنگ فارسی معین ). زیاد. علاوه . بیش :
چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک
نماند ز سالی فزون تر پرستو.

رودکی .


میلفنج دشمن که دشمن یکی
فزون است و دوست ار هزار اندکی .

رودکی .


ز بالا فزون است ریشش رشی
تنیده در او خانه صد دیو پای .

معروفی بلخی .


فزون زآنکه بخشی بزائر تو زر
نه ساده نه رسته برآید ز کان .

فرالاوی .


سپاه اندک و رای و دانش فزون
به از لشکر گشن بی رهنمون .

ابوشکور.


ولیکن مرا از فریدون و جم
فزون است مردی و فر و درم .

فردوسی .


از ایشان بکشتم فزون از شمار
به پیروزی دولت شهریار.

فردوسی .


دلیران ترکان فزون از هزار
همه نامداران خنجرگذار.

فردوسی .


در این بلاد فزون دارد از هزار کلات
به هر یک اندر دینار تنگها بر تنگ .

فرخی .


به یک ماه بالا گرفت آن نهال
فزون زآنکه دیگر درختان بسال .

عنصری .


کمینه عرصه ای از جاه اوفزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان .

منوچهری .


وگر کمترم من از ایشان به نعمت
از آنان فزونم به شیرین زبانی .

منوچهری .


زرد است و سپید است و سپیدیش فزون است
زردیش برون است و سپیدیش درون است .

منوچهری .


کرا ترس و وهمی کنی گونه گون
بسوگند کن تا بترسد فزون .

اسدی .


شنیدم هنرهاش دیدم کنون
پدیدار هست از شنیدن فزون .

اسدی .


درختی که دارد فزونتر بر اوی
فزون افکند سنگ هر کس بر اوی .

اسدی .


موسی بقول عام چهل رش بود
وز ما فزون نبود رسول ما.

ناصرخسرو.


غرض زین رسول مخیر چه دانی
که زین هرچه گفتم به است و فزونتر.

ناصرخسرو.


ور همی آباد خواهد خاک را
چون ز آبادی فزونستش خراب .

ناصرخسرو.


اگر فزون از سه مجلس اجابت کند پس از آن شربتها دهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). هر ستونی را فزون از سی گز گرد بر گرد است . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
ترا هر دم غم صدساله روزی است
ذخیره زین فزون نتوان نهادن .

خاقانی .


بدخلق هرچت فزونتر رسد
نکویی فزونتر رسان خلق را.

خاقانی .


سخا هنگام درویشی فزونتر کن که شاخ رز
چو درویش خزان گردد پدید آید زرافشانش .

خاقانی .


بار عنا کش به شب قیرگون
هرچه عنا بیش عنایت فزون .

نظامی .


خود مکن این ،تیغ ترا زور دان
ورنه فزون می ده و کم می ستان .

نظامی .


ممتع دارش از بخت و جوانی
ز هر چیزش فزودن ده زندگانی .

نظامی .


- بفزون ؛ روبافزایش . روبفزونی :
دولتش باقی و نعمت بفزون
راوقی بر کف و معشوق ببر.

فرخی .


- برفزون ؛ روبافزونی . بیشتر. (یادداشت بخط مؤلف ).
ترکیب ها:
- فزون آمدن . فزونا. فزون داشتن . فزون دیدن . فزون کردن . فزون گشتن . رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| افضل . برتر. بهتر. (یادداشت بخط مؤلف ) :
گزین کرد گردی ز هر کشوری
که هر یک فزونند از لشکری .

فردوسی .


چنین داد پاسخ به او رهنمون
که فرهنگ باشد ز گوهر فزون .

فردوسی .


نخجیردلان این فلک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام .

فرخی .


از خط بغداد و سطح دجله فزون است
نقطه ای از طول و عرض جای صفاهان .

خاقانی .


ترجمه مقاله