ترجمه مقاله

فصیح

لغت‌نامه دهخدا

فصیح . [ ف َ ] (ع ص ) زبان آور. (منتهی الارب ). دارای فصاحت : رجل فصیح . (از اقرب الموارد) : وزیر پرسید که امیران را چون ماندید؟... دانشمند به سخن آمد و فصیح بود. (تاریخ بیهقی ).
فصیحی کو سخن چون آب گفتی
سخن با او به اصطرلاب گفتی .

نظامی .


گر ز فرید در جهان نیست فصیح تر کسی
رد مکنش که در سخن هست زبانش لال تو.

عطار.


هان تا سپر نیفکنی از حمله ٔ فصیح
کو را جز این مبالغه ٔ مستعار نیست .

سعدی .


من در همه قولها فصیحم
در وصف شمایل تو اخرس .

سعدی .


رجوع به فصاحت شود. || ماننده سخن را آنجا که خواهد. (منتهی الارب ). ج ، فصحاء، فُصُح ، فصاح . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). آنکه سخن را هر کجا خواهد رساند. (ناظم الاطباء). || لفظ که حسن و خوبی آن بسمع دریافت شود. || لسان فصیح ؛ زبان تیز. (منتهی الارب ). روان . (از اقرب الموارد) : لقایی و مشاهدتی و زبانی فصیح داشت . (تاریخ بیهقی ).
بر هزل وقف کرده زبان فصیح خویش
بر شعر سخف کرده دل و خاطر منیر.

ناصرخسرو.


|| لبن فصیح ؛ شیر کف برگرفته . (منتهی الارب ). رجوع به فصاحت شود.
ترجمه مقاله