فغان کردن
لغتنامه دهخدا
فغان کردن . [ ف َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فریاد کردن . ناله کردن . فغان برآوردن :
بسازم گر او سر بپیچد ز من
کنم زو فغان بر سر انجمن .
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان .
آتش کجا در آب فتد چون فغان کند؟
در آب چشم از آتش سودا من آن کنم .
تا بر درت برسم بشارت همی زنند
دشمن بچوب تا چو دهل میکند فغان .
بسازم گر او سر بپیچد ز من
کنم زو فغان بر سر انجمن .
فردوسی .
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان .
عنصری .
آتش کجا در آب فتد چون فغان کند؟
در آب چشم از آتش سودا من آن کنم .
خاقانی .
تا بر درت برسم بشارت همی زنند
دشمن بچوب تا چو دهل میکند فغان .
سعدی .