فوت شدن
لغتنامه دهخدا
فوت شدن . [ ف َ / فُو ش ُ دَ ] (مص مرکب ) درگذشتن . مردن . (یادداشت مؤلف ). || از بین رفتن . از دست رفتن . فائت شدن . (فرهنگ فارسی معین ) : وهیچ عبارت و تسبیح از او فوت نشد. (قصص الانبیاء).
گر فوت شود یکی نواله
بر چرخ رسد نفیر و ناله .
چون به خوابی صبح از ایشان فوت شد
روز را رطل گران درخواستند.
مصلحتی فوت شود که تدارک آن ممتنع بود. (گلستان ).
سعدیا عمر عزیز است به غفلت مگذار
وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را.
ما اجر از عبادت ناکرده می بریم
هر طاعتی که فوت شود بی ریاتر است .
گر فوت شود یکی نواله
بر چرخ رسد نفیر و ناله .
خاقانی .
چون به خوابی صبح از ایشان فوت شد
روز را رطل گران درخواستند.
نظامی .
مصلحتی فوت شود که تدارک آن ممتنع بود. (گلستان ).
سعدیا عمر عزیز است به غفلت مگذار
وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را.
سعدی .
ما اجر از عبادت ناکرده می بریم
هر طاعتی که فوت شود بی ریاتر است .
کلیم .